در خیال آسمان



همه چی رویِ دورِ تندِ خود بودند و عقربه‌ها نمیخواستند از  همدیگر کم بیاورند. در رواقِ دارالحجه سر به زیر نشسته بودم. و کنارم دلبرِ شیرینم. عاقد شناسنامه طلب کرد. چشمانم را دوختم به پدرم. و پدرم به دختر‌خاله‌ام! شناسنامه‌ها جا مونده بود. کاش خودشان پا داشتند و می‌آمدند. در دلم گفتم ناسلامتی آمده‌ایم عقد کنیم نه این که دور هم شکلاتِ قاچاقی بُخوریم! کمی با عاقد حرف زدند و قرار شد عقد را بخواند. کمی سر به زیرتر شدم. عقد خوانده شد. اما عاقد شوخی‌اش گرفته بود و داشت نصیحتمان می‌کرد. یه چشمم به عاقد بود و چشم دیگرم به چادر سفیدِ دلبر و همزمان داشتم سرم را به علامت تایید تکان می‌دادم. دوست داشتم برگردم و خیره شوم به چشمانِ زیبایش. محبتم را مهرش کردم و حلقه‌ای در دستش. و متقابلاً دلبر انگشتری در دست من! کمی گیر کرد و کمی خندیدیم، اما بالاخره شد!

بلند شدیم و ما را فرستادند تا دو نفره اولین نمازِ واجبمان را بخوانیم. قبل‌تر به دلبر گفته بودم که من این بند و بساط‌ها را باور نمی‌کنم تا دستت را نگیرم.

دستش را گرفتم.

کمی جلو تر رفتیم.

مریم برگشت و گفت: بالاخره باورت شد»

خدایِ مهربونم. بالاخره باورم شد.


این روزها به صورتی هستند که واقعاً احساس می‌کنم یا در خوابم یا در خیال!  تا به حال  همچین حسی نداشتم و همیشه فکر می‌کردم این جملۀ تو خواب و خیال مالِ فیلم‌ها و کتاباست، اما الان به عینه دارم حسش می‌کنم.

من در خواب و خیال هستم و تا دستانت را نگیرم باور نمی‌کنم این واقعیتِ شیرین را.


الان که رو صندلیِ ماشین نشسته‌ام و رو به رویم بیابانی تاریک هست که مرا خیره به تاریکی‌اش و غرقِ در افکارم کرده؛ به این فکر می‌کنم که چه یکهو دارد صفحه‌ای از زندگی‌ام ورق می‌خورد. انگار انتظار داشته باشم که ماجراهایی از قلم افتاده و هنوز وقتِ ورق زدن نیست! اما به صورتِ حیرت آوری خدا دستش را گذاشته و می‌خواهد هر طور که هست ورقش بزند. و من عاشقِ ورق زدن‌هایِ خدایم. خوب می‌داند چه چیز را کجا و چه زمانی به آدم بدهد. خوب می‌داند چگونه خیر را برساند به دستِ بندگانش. باید اعتمادی بی قید و شرط داشت به این خدا

وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبادِ»


اُوِه از آن جور آدم‌هایی هست که تا مدت‌هایِ خیلی زیادی در ذهن آدم می‌ماند. حتی می‌شود دلتنگش شد. حتی شاید یک سال بعد کتاب را دوباره ورق بزنم به این امید که  اُوِه دوباره ماجرایی جدید دارد و واژه‌ها با جابه‌جا شدن آن را به تصویر می‌کشند.

راستش اُوِه از آنجور آدم‌هایی نیست که بخواهد همه را بغل بگیرد ولی دلم میخواست که زنگ درِ خانه اُوِه را می‌زدم و بی مقدمه فقط بغلش می‌گرفتم.

اُوِه را خواندم و  با اختلاف شد دوست‌داشتنی ترین شخصیت ادبی من.

سونیا یک‌بار این طور گفتبرای فهمیدن مردهایی مثل اُوِه و رونه، آدم باید متوجه باشه که این‌ها مردهایی هستند که به اجبار در دوران دیگه‌ای زندگی می‌کنند. مردهایی مثل اون‌ها از زندگی فقط چند چیز ساده می‌خوان؛ یک سقف بالای سرشون، یک خیابون آروم، یک خودرو و یک همسر وفادار، شغلی که به اون‌ها وجهه‌ی اجتماعی ببخشه و خونه‌ای که دایم چیزی تو اون خراب‌شه تا اون‌ها بتونند سرگرم تعمیرش باشند


من تو زندگیم چند دونه آدم دارم که همیشه به قلبم امید تزریق کرده‌اند و نگذاشته‌اند که در گوشه‌ای از نا امیدی دست پا بزنم. چند دونه فرشته که همیشه تو شادی و غصه کنارم بودند و هستند. با خنده‌هایم خندیدند و با گریه‌هایم غمگین شدند. نمیدونم که پاداش کدوم کارِ خوبِ نکرده‌ام هستند اما خدا کنه قدرشون رو بدونم.


سکانس اول:

چنارِ پیرِ وسطِ میدان، تمام برگ‌هایش را پهنِ خیابان‌ها و آسفالت‌ها کرده. انگاری خدا پاییز را داده است دستش، و قرار است هر ساله پهنش کند در دلِ این شهر.

سکانس دوم:

آفتاب رُخ گرفته و ابرهایِ تیره با بغضی در گلو مانده سایه‌ای سرد بر رویِ شهر انداخته‌اند و منتظر بهانه‌ای تا بغض بترکانند و دانه دانه اشک‌هایشان را بر رویِ مردمی که لحاف پاییز به رویِ خود کشیده‌اند، بریزند.

سکانس سوم:

عاقبت بارانِ پاییزی کوچه پس کوچه‌هایِ شهر را در آغوش می‌گیرد و درحالی که برگ‌هایِ رنگارنگِ چنارِ پیر را بر رویِ خود موج می‌دهد، در جوی‌هایِ آب روان می‌شود.

سکانس چهارم:

صورتت در زیر بارانِ ریزِ ابرهایِ غمگین، چه نمناک شده. انگاری قطره قطرۀ باران از چشمانت تبرک می‌جویند و بعد عاشقانه خود را بر روی زمین می‌ریزند.

سکانس پایانی:

چه دیدنیست چشمانِ معصومت در هوایِ پاییزی این شهر.


خ ‍یلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمی‌نویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمی‌نویسم چون می‌خواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. می‌خواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. می‌خواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش می‌کنم و چند بیل خون رویش می‌ریزم!


ا‌ین روزها بیشتر از هر روز دیگری خودم را گُم کرده‌ام! خود واقعی‌ام انگار در قاره‌ای دیگر، در کلبه‌ای چوبی، هر روز بعدازظهر قهوه و دَم‌نوش دَمْ می‌کند و فارغ از تمامِ زَدُ بندِ این جهان، رو به رویِ گُل‌هایش می‌نشیند و قهوه می‌نوشد و به این فکر می‌کند که قهوه‌اش شیرینی‌اش اندازه هست یا نه. به این فکر می‌کند که برایِ شام تُخمِ‌مرغ بِپزد یا سبزیجات.

خودم را بیش از هر زمان دیگری غرقِ در روزمرگی‌هایِ تَهوُعْ آور می‌بینم! و باید دستم را دراز کنم و دَستِ خودم را مُحکم بگیرم و همچنان که نگاهم در چهرۀ مات و مبهوت خودم هست، خودم را بیرون بکشم از این منجلابی که غَرق‌ش شُده‌ام! و از بیرون، و از بالا، تمامِ روز‌هایم را تماشا کُنم. نمی‌خواهم در بطنِ ماجرا‌هایم خودم را گُم کنم! آدمی که خودش را گُم کند جز خودش کسی نیست که به دادَشْ برسد؛ و اگر نرسد جهان بر وجودش گَردِ فراموشی می‌پاشد و محوِ محو می‌شود، گویا اصلاً نبوده‌. گویا از اول‌ِ أمر، معدومی بیش نبوده!


 ه‍ مه چی رویِ دورِ تندِ خود بودند و عقربه‌ها نمیخواستند از  همدیگر کم بیاورند. در رواقِ دارالحجه سر به زیر نشسته بودم. و کنارم دلبرِ شیرینم. عاقد شناسنامه طلب کرد. چشمانم را دوختم به پدرم. و پدرم به دختر‌خاله‌ام! شناسنامه‌ها جا مونده بود. کاش خودشان پا داشتند و می‌آمدند. در دلم گفتم ناسلامتی آمده‌ایم عقد کنیم نه این که دور هم شکلاتِ قاچاقی بُخوریم! کمی با عاقد حرف زدند و قرار شد عقد را بخواند. کمی سر به زیرتر شدم. عقد خوانده شد. اما عاقد شوخی‌اش گرفته بود و داشت نصیحتمان می‌کرد. یه چشمم به عاقد بود و چشم دیگرم به چادر سفیدِ دلبر و همزمان داشتم سرم را به علامت تایید تکان می‌دادم. دوست داشتم برگردم و خیره شوم به چشمانِ زیبایش. محبتم را مهرش کردم و حلقه‌ای در دستش. و متقابلاً دلبر انگشتری در دست من! کمی گیر کرد و کمی خندیدیم، اما بالاخره شد!

بلند شدیم و ما را فرستادند تا دو نفره اولین نمازِ واجبمان را بخوانیم. قبل‌تر به دلبر گفته بودم که من این بند و بساط‌ها را باور نمی‌کنم تا دستت را نگیرم.

دستش را گرفتم.

کمی جلو تر رفت

برگشت و گفت: بالاخره باورت شد»

خدایِ مهربونم. بالاخره باورم شد.


اُوِه از آن جور آدم‌هایی هست که تا مدت‌هایِ خیلی زیادی در ذهن آدم می‌ماند. حتی می‌شود دلتنگش شد. حتی شاید یک سال بعد کتاب را دوباره ورق بزنم به این امید که  اُوِه دوباره ماجرایی جدید دارد و واژه‌ها با جابه‌جا شدن آن را به تصویر می‌کشند.

راستش اُوِه از آنجور آدم‌هایی نیست که بخواهد همه را بغل بگیرد ولی دلم میخواست که زنگ درِ خانه اُوِه را می‌زدم و بی مقدمه فقط بغلش می‌گرفتم.

اُوِه را خواندم و  با اختلاف شد دوست‌داشتنی ترین شخصیت ادبی من.

سونیا یک‌بار این طور گفتبرای فهمیدن مردهایی مثل اُوِه و رونه، آدم باید متوجه باشه که این‌ها مردهایی هستند که به اجبار در دوران دیگه‌ای زندگی می‌کنند. مردهایی مثل اون‌ها از زندگی فقط چند چیز ساده می‌خوان؛ یک سقف بالای سرشون، یک خیابون آروم، یک خودرو و یک همسر وفادار، شغلی که به اون‌ها وجهه‌ی اجتماعی ببخشه و خونه‌ای که دایم چیزی تو اون خراب‌شه تا اون‌ها بتونند سرگرم تعمیرش باشند


تا رسیدم خانه بسم الله گفتم و شروع کردم، آنقدر زیبا و دلنشین بود که از دستم نمی‌افتاد. خواندنش تو روز و شب‌هایِ محرم به من حس و حال عجیبی داده بود. واژه‌ها و کلمات آنقدر زیبا، صحنه‌ها و گفتگوها را به تصویر کشیده‌اند که واقعاً اشک و لبخند قاطی می‌شود. خیره به عظمت عباس بن علی می‌شوی، و محو ادب تمام نشدنی‌اش. می‌روی کنارِ شریعه فرات و عباس را به تماشا می‌نشینی. چه بگویم در موردِ این کتاب که تا چند جرعه از واژه‌هایش را سر نکشی‌ متوجه‌اش نمی‌شوی. خواستم قسمتی از کتاب را اینجا بنویسم اما نشد. تمامِ جملات و ورق‌هایش به زیبایی و دلربایی یکدیگر‌ند.

پ.ن:

بهترین هدیه‌ای بود که تا به حال گرفته‌م، ممنونم از فافا. بسیار ارزشمند و زیبا بود.


م ‍عمولاً تنها می‌روم استخر! می‌روم تا حال و هوایِ عجیبی که در آن جا هست را بغل بگیرم و چند ساعتی را تنها در گوشه‌ای از انبوهِ آب‌هایِ رویِ هم تلمبار شده، به دنیایِ افکارم بروم.

نفسی عمیق می‌کشم و خودم را در گوشه‌ای از قسمت پُر عمق ماجرا رها می‌کنم! بی‌حرکت و در س کامل می‌گذارم آب به من هدیه دهد حسِ معلق بودنش را. چشم هایم بسته است و سرم در زیرِ آب. انگار در عمقِ افکارم شیرجه زده‌ام و حالا حالا قرار نیست بالا بیایم. به همه‌چی فکر می‌کنم و خودم را در هر لحظه و مکانی می‌بینم! صدایِ شیرجه زدن بقیه را در زیر آب می‌شنوم و حتی صدایِ صحبت‌هایِ بقیه را که در اثر ورود به آب به طیفی نا مفهوم تبدیل شده بودند! یک دقیقه گذشته است و من همچنان معلق در قسمت پُر عُمقِ ماجرا. هنوز نفس برای ماندن هست و من همچنان مشغول دست و پا زدن در اعماق خیالاتم هستم! خودم را غوطه ور در اعماقِ اُقیانوسی وسیع می‌بینم که ماهی‌ها دسته دسته از کنارم و بالایِ سرم می‌گذرند! شده‌ام نهنگ پنجاه و دو هرتزی که در اُقیانوسی به عظمت دنیا تنهاست!

دیگر نفسی برایم نمانده، خیالاتم را محکم بغل می‌گیرم و از دست و پا زدن دست می‌کشم. بالا می‌آیم وسرم را سریع بیرون می‌برم و نفسی عمیق را روانه ریه‌هایم می‌کنم.


صبح تابستان بود، هنوز خنکیِ سر صبح در هوا پخش بود و بوی زندگی می‌آمد. تازه چشم‌هایم باز شده بود که مامان به پنجره‌یِ حیاط بزرگمان اشاره کرد و گفت:تو حیاطو ببین» خودم را رساندم به پنجره و پرده‌یِ سفیدش را کنار زدم. نگاهم خیره ماند به گوشه‌یِ حیاط. دوچرخه‌یِ سبز‌رنگِ دست‌دوم چنان مرا ذوق مرگ کرد که هیچ چیز جز دوچرخه را نمی‌دیدم! پله‌هایِ بهارخواب را دوتا یکی کردم و دستم را رساندم به دوچرخه. مامان داشت از رویِ بهارخواب نگاهم می‌کرد و بابا با تمام ابهتش کنارم لبخند می‌زد! پاهایم را رویِ رکاب‌هایِ دوچرخه گذاشتم و اولین رکاب را به عشق مادر و غرور پدرم زدم! .تابستانِ آن سال با تمام گرما و عرق کردن‌هایش، مزه‌یِ دیگری داشت! طعمی دوست داشتنی که خیلی وقت است در تابستان هایم گُم شده.

+ برای سخن‌سرا


داشتم حرف می‌زدم. صحبت سر این بود که چرا ماکارانی هایش درست حسابی در نمی‌آید و آن طعم و رنگی که آدم انگشتانش را هم قورت بدهد را ندارد. که من ابراز سلیقه کردم و گفتم: میدونی من ماکارانی پیچ پیچی رو از این ماکارانی سیخ  سیخی‌ها خیلی بیشتر دوست دارم!»  بابا تکیه داده به مبل و نگاهش رو به تلویزیون بود. شب که بابا برگشت خانه آن وسط مسطایِ پلاستیکِ خریدش یک بسته ماکارانی پیچ پیچی‌هم نشسته بود. یک بسته ماکارانی که تک تک دانه‌هایِ پیچ‌پیچی‌اش مزه دوست داشتن می‌دهد.


رویِ صندلی اتوبوس نشسته بودم و تقریباً کسی‌هم وسطِ اتوبوس سَرِپا نبود. تو ایستگاه بعدی مردی پا به سن گذاشته با چهره‌ای جا افتاده و ریشی از تَه زده و سبیلی کاملاً مردانۀ مردانه واردِ اتوبوس شد. کُلاهِ نمدی قهوه‌ای رنگی رویِ سرش داشت که گوش‌هایش را نمی‌پوشاند. چندین نفر بُلند شدند و جایشان را به‌او تعارف کردند ولی مرد قاطعانه نپذیرفت! من فقط نگاه می‌کردم. با خودم گفتم:تعارف را کنار بذار مرد! بنشین رویِ یکی از صندلی‌ها!» اتوبوس حرکت کرد و دیدم که مرد دستش را به غرورش تکیه داده و وسطِ اتوبوس محکم جلویِ چشمِ همه‌مان ایستاده.


خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمی‌نویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمی‌نویسم چون می‌خواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. می‌خواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. می‌خواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش می‌کنم و چند بیل خون رویش می‌ریزم!


این روزها بیشتر از هر روز دیگری خودم را گُم کرده‌ام! خود واقعی‌ام انگار در قاره‌ای دیگر، در کلبه‌ای چوبی، هر روز بعدازظهر قهوه و دَم‌نوش دَمْ می‌کند و فارغ از تمامِ زَدُ بندِ این جهان، رو به رویِ گُل‌هایش می‌نشیند و قهوه می‌نوشد و به این فکر می‌کند که قهوه‌اش شیرینی‌اش اندازه هست یا نه. به این فکر می‌کند که برایِ شام تُخمِ‌مرغ بِپزد یا سبزیجات.

خودم را بیش از هر زمان دیگری غرقِ در روزمرگی‌هایِ تَهوُعْ آور می‌بینم! و باید دستم را دراز کنم و دَستِ خودم را مُحکم بگیرم و همچنان که نگاهم در چهرۀ مات و مبهوت خودم هست، خودم را بیرون بکشم از این منجلابی که غَرق‌ش شُده‌ام! و از بیرون، و از بالا، تمامِ روز‌هایم را تماشا کُنم. نمی‌خواهم در بطنِ ماجرا‌هایم خودم را گُم کنم! آدمی که خودش را گُم کند جز خودش کسی نیست که به دادَشْ برسد؛ و اگر نرسد جهان بر وجودش گَردِ فراموشی می‌پاشد و محوِ محو می‌شود، گویا اصلاً نبوده‌. گویا از اول‌ِ أمر، معدومی بیش نبوده!


همه چی رویِ دورِ تندِ خود بودند و عقربه‌ها نمیخواستند از  همدیگر کم بیاورند. در رواقِ دارالحجه سر به زیر نشسته بودم. و کنارم دلبرِ شیرینم. عاقد شناسنامه طلب کرد. چشمانم را دوختم به پدرم. و پدرم به دختر‌خاله‌ام! شناسنامه‌ها جا مونده بود. کاش خودشان پا داشتند و می‌آمدند. در دلم گفتم ناسلامتی آمده‌ایم عقد کنیم نه این که دور هم شکلاتِ قاچاقی بُخوریم! کمی با عاقد حرف زدند و قرار شد عقد را بخواند. کمی سر به زیرتر شدم. عقد خوانده شد. اما عاقد شوخی‌اش گرفته بود و داشت نصیحتمان می‌کرد. یه چشمم به عاقد بود و چشم دیگرم به چادر سفیدِ دلبر و همزمان داشتم سرم را به علامت تایید تکان می‌دادم. دوست داشتم برگردم و خیره شوم به چشمانِ زیبایش. محبتم را مهرش کردم و حلقه‌ای در دستش. و متقابلاً دلبر انگشتری در دست من! کمی گیر کرد و کمی خندیدیم، اما بالاخره شد!

بلند شدیم و ما را فرستادند تا دو نفره اولین نمازِ واجبمان را بخوانیم. قبل‌تر به دلبر گفته بودم که من این بند و بساط‌ها را باور نمی‌کنم تا دستت را نگیرم.

دستش را گرفتم.

کمی جلو تر رفتیم

برگشت و گفت: بالاخره باورت شد»

خدایِ مهربونم. بالاخره باورم شد.


اُوِه از آنجور آدم‌هایی هست که تا مدت‌هایِ خیلی زیادی در ذهن آدم می‌ماند. حتی می‌شود دلتنگش شد. حتی شاید یک سال بعد کتاب را دوباره ورق بزنم به این امید که  اُوِه دوباره ماجرایی جدید دارد و واژه‌ها با جابه‌جا شدن آن را به تصویر می‌کشند.

راستش اُوِه از آنجور آدم‌هایی نیست که بخواهد همه را بغل بگیرد ولی دلم میخواست که زنگ درِ خانه اُوِه را می‌زدم و بی مقدمه فقط بغلش می‌گرفتم.

اُوِه را خواندم و  با اختلاف شد دوست‌داشتنی ترین شخصیت ادبی من.

سونیا یک‌بار این طور گفتبرای فهمیدن مردهایی مثل اُوِه و رونه، آدم باید متوجه باشه که این‌ها مردهایی هستند که به اجبار در دوران دیگه‌ای زندگی می‌کنند. مردهایی مثل اون‌ها از زندگی فقط چند چیز ساده می‌خوان؛ یک سقف بالای سرشون، یک خیابون آروم، یک خودرو و یک همسر وفادار، شغلی که به اون‌ها وجهه‌ی اجتماعی ببخشه و خونه‌ای که دایم چیزی تو اون خراب‌شه تا اون‌ها بتونند سرگرم تعمیرش باشند


تا رسیدم خانه  بسم الله گفتم و شروع کردم، آنقدر زیبا و دلنشین بود که از دستم نمی‌افتاد. خواندنش تو روز و شب‌هایِ محرم به من حس و حال عجیبی داده بود. واژه‌ها و کلمات آنقدر زیبا، صحنه‌ها و گفتگوها را به تصویر کشیده‌اند که واقعاً اشک و لبخند قاطی می‌شود. خیره به عظمت عباس بن علی می‌شوی، و محو ادب تمام نشدنی‌اش. می‌روی کنارِ شریعه فرات و عباس را به تماشا می‌نشینی. چه بگویم در موردِ این کتاب که تا چند جرعه از واژه‌هایش را سر نکشی‌ متوجه‌اش نمی‌شوی. خواستم قسمتی از کتاب را اینجا بنویسم اما نشد. تمامِ جملات و ورق‌هایش به زیبایی و دلربایی یکدیگر‌ند.

پ.ن:

بهترین هدیه‌ای بود که تا به حال گرفته‌م، ممنونم از فافا. بسیار ارزشمند و زیبا بود.


معمولاً تنها می‌روم استخر! می‌روم تا حال و هوایِ عجیبی که در آن جا هست را بغل بگیرم و چند ساعتی را تنها در گوشه‌ای از انبوهِ آب‌هایِ رویِ هم تلمبار شده، به دنیایِ افکارم بروم.

نفسی عمیق می‌کشم و خودم را در گوشه‌ای از قسمت پُر عمق ماجرا رها می‌کنم! بی‌حرکت و در س کامل می‌گذارم آب به من هدیه دهد حسِ معلق بودنش را. چشم هایم بسته است و سرم در زیرِ آب. انگار در عمقِ افکارم شیرجه زده‌ام و حالا حالا قرار نیست بالا بیایم. به همه‌چی فکر می‌کنم و خودم را در هر لحظه و مکانی می‌بینم! صدایِ شیرجه زدن بقیه را در زیر آب می‌شنوم و حتی صدایِ صحبت‌هایِ بقیه را که در اثر ورود به آب به طیفی نا مفهوم تبدیل شده بودند! یک دقیقه گذشته است و من همچنان معلق در قسمت پُر عُمقِ ماجرا. هنوز نفس برای ماندن هست و من همچنان مشغول دست و پا زدن در اعماق خیالاتم هستم! خودم را غوطه ور در اعماقِ اُقیانوسی وسیع می‌بینم که ماهی‌ها دسته دسته از کنارم و بالایِ سرم می‌گذرند! شده‌ام نهنگ پنجاه و دو هرتزی که در اُقیانوسی به عظمت دنیا تنهاست!

دیگر نفسی برایم نمانده، خیالاتم را محکم بغل می‌گیرم و از دست و پا زدن دست می‌کشم. بالا می‌آیم وسرم را سریع بیرون می‌برم و نفسی عمیق را روانه ریه‌هایم می‌کنم.


صبح تابستان بود، هنوز خنکیِ سر صبح در هوا پخش بود و بوی زندگی می‌آمد. تازه چشم‌هایم باز شده بود که مامان به پنجره‌یِ حیاط بزرگمان اشاره کرد و گفت:تو حیاطو ببین» خودم را رساندم به پنجره و پرده‌یِ سفیدش را کنار زدم. نگاهم خیره ماند به گوشه‌یِ حیاط. دوچرخه‌یِ سبز‌رنگِ دست‌دوم چنان مرا ذوق مرگ کرد که هیچ چیز جز دوچرخه را نمی‌دیدم! پله‌هایِ بهارخواب را دوتا یکی کردم و دستم را رساندم به دوچرخه. مامان داشت از رویِ بهارخواب نگاهم می‌کرد و بابا با تمام ابهتش کنارم لبخند می‌زد! پاهایم را رویِ رکاب‌هایِ دوچرخه گذاشتم و اولین رکاب را به عشق مادر و غرور پدرم زدم! .تابستانِ آن سال با تمام گرما و عرق کردن‌هایش، مزه‌یِ دیگری داشت! طعمی دوست داشتنی که خیلی وقت است در تابستان هایم گُم شده.

+ برای سخن‌سرا


قدم بعدی‌اش را تُندتر برداشت. بعد از آن واقعه دلش رهایی محض می‌خواست. وجدانش ذره ذره وجودش را با چاقوی کُندی می‌کند و در گلویش می‌ریخت! گالانتِ ژاپنی‌ای از کنارش رد شد و بدون توجه به شماره‌ها، خیره به پلاکش شد. باران‌ بر فضایِ شهر نَمْ انداخته بود. افکار از هَر طرف به سرعت به مغزش هجوم می‌آورند و رهایش نمی‌کردند. انگار کلِ شهرِ لعنتی که تا دیروز دَر و دیوارش چیزی جز عادی بودن نبودند، همه شُده بودند نشانه‌هایِ آن واقعه. مصطفی با خودش و وجدانش نجوا کرد: تا اون موقع که دو بار آفتاب بخوره به این دیوار و شیش بار اذان مغرب بدن همه چیز دوباره بر می‌گرده به حال روز اولش. دست از هم زدنش بکش اِی وجدانِ بی پدر و مادر که فقط بویِ گندش بیشتر می‌شود.»

مصطفی ته دلش پشیمان نبود. جوابِ خیانت که رفاقت نیست. شاید هم دلش برایِ صابر می‌سوخت. ولی به هر حال کار از کار گذشته بود و زمان فقط رو به جلو بود و جز معجزه هیچ چاره‌ای نبود.

قدم‌هایِ مصطفی تُندِ تُند شده بود و باران هم همینطور. قدم بر می‌داشت و با مغز و وجدانش کلنجار می‌رفت. آخر سر تصمیم خودش را گرفت. ولی دلش آخرین کام را از این دنیا می‌خواست و لبانش سیگاری بینِ خودشان. دستش را در جیبِ شلوارش کرد و فندکش را در مُشتشْ فِشُردْ. دستش گرم‌تر شد و قدم‌هایش آرام‌تر. تا نزدیک ترین مغازه چیزی نمانده بود و مصطفی در اعماقِ افکارشْ نفس کَم آورده بود.

نزدیک مغازه شد و ناباورانه دید که بر رویِ شیشۀ مغازه جملۀ یک نخ سیگار نداریم» چسپیده است! اعصابش بهم ریخت. می‌خواست برود داخل و کار دست مغازه‌ دار بدهد و یک نخ سیگارِ لعنتی را از یک بسته بیرون بکشد و برود پیِ تصمیمش!

چاره‌ای نداشت. یا باید یه بسته می‌گرفت و یا قیدش را می‌زد. اما یه بسته سیگار یعنی یه بسته مهلتِ دوباره به فکر و خیال! می‌ترسید پا پَسْ بکشد از تصمیمش.

اما مصطفی خودش را رها نکرد و حرکت کرد. رسید به همان کوچه باریکِ خلوت. چاقویِ صابر را از جیبش بیرون کشید و هوای سردِ کوچه را محکم فرو خورد و دود و بخارش را آرام از دهانش خارج کرد. طعمِ آخرین کامِ دنیا در تهِ ریه‌هایش ماند. رویِ چاقویِ صابر هنوز ردِ خون بود. آستینش را بالا کشید و کشید چاقو را محکم بر رگ‌هایِ وجودش و رها شد از تیکه تیکه شُدن روحش با آن چاقویِ کندِ لعنتی. رهایِ رها.


بعد از فوتسال فقط یه عدد نوشابه سردِ شیشه‌ای می‌چسبه! از همونایی که شیشه‌هاشو نمی‌دن با خودت ببری خونه. از همون‌هایی که تو سال‌هایِ دبستان بعد از مدرسه می‌چسبید. و شاید بزرگتر که شدم، و ریش و سبیلم رو به سفیدی رفت، و در حالی که رویِ جعبۀ همین نوشابه‌ شیشه‌ای ها نشسته‌ام و در افکارم، حالِ الانِ خودم رو مرور می‌کنم ؛ بچسبه! نمی‌دونم والا، اما امیدوارم که نوشابه‌اش مزۀ حسرت نده.


نگارِ مهربونم سلام.

امروز که دارم برایت دومین نامۀ‌ام را می‌نویسم در هفت هزارو هشتصد و شصت‌مین روز از زندگی خودم هستم، و حالا روزهایم در کنارِ تو یکی یکی رقم می‌خورند، و این عینِ خوشبختی‌ست.

پارسال همین موقع‌ها و قبل از عیدِ نوروز بود که از تنهایی‌ام و از نبودنت نوشتم. نوشتم: که مگر می‌شود بی تو در دلِ من بهار شود. مگر می‌شود تو نباشی و سبزه‌ای چِشمک ن سَر از دلم در بیاورد، و ماهی‌ای شنا کنان در اعماق دلم بخندد؟ باید باشی و بتکانی دلم را از تمامِ غم‌ها و تارگرفتگی‌هایِ دلتنگی‌ات!» و حالا تو را دارم و این داشتنت را به رُخِ تک تکِ ثانیه‌های نداشنت می‌کشم، و وجودت را به رُخِ تمامِ روزهایی که از خیالت آکنده بودم. 

تو را دارم و داشتنت همان دستی بود که مرا از اعماق اقیانوسِ تنهایی‌ام بیرون کشید و در ساحلِ قلبت رها کرد. و من می‌خواهم گمشدۀ ابدی این جزیره باشم.

دلبرم، حس می‌کنم خدا قلبی آفرید و دمید از روحش در آن و با تیغِ مَوَّدَتَشْ دو نیم کرد. و نیمی در سینۀ من و نیمی در سینۀ تو. روح و وجودمان یکی‌ست وقتی قلبمان یکی‌ست.

عشقِ من نسبت به تو عادت یک روز و دو روز نیست که بگذرد. فراموش شود. سرد شود. و نهایتاً خاموش!

عشقِ من چشمۀ زلالیست که مدام از ذاتش می‌جوشد و در تمامِ رگ‌هایِ زندگی‌ام جریان دارد.

ای که وجودت تمامِ اعیادِ من؛ اولین عیدِ کنارِ هم بودنمان مبارک‌مان باشد.


آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه می‌توان آن را پیش بینی کرد و نه می‌توان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل می‌دهد به سمتش. آینده را در آینده فقط می‌توان دید. و صبر است که آینده را جاری می‌کند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا می‌گویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی باهم تلفیق بشوند می‌توان با چراغِ نفتی کوچکی به دل آینده زد و مقداری از آن را با چشمِ خیال دید.

چشمانم را باز کردم و پتو را کمی بیشتر رویِ خودم کشیدم. بخاری هوایِ اتاق را گرم کرده بود ولی از همان بچگی عاشقِ این بودم که سرم را ببرم زیر پتو. چشمان مریم هنوز بسته بود و به طور منظم نفس می‌کشید. ساعت را نگاه کردم و پتو را آرام کنار زدم. وضو گرفتم و سر سجاده‌ام نشستم. چند ساعت بعد مریمم سفره صبحانه را پهن کرد تا صبحِ جمعه، چند لقمه صبحانۀ دو نفره بخوریم. برایم در استکانی چای ریخت. برایش در لیوانی شیر ریختم. گذاشت جلویم. گذاشتم جلویش. خندید. خندیدم. هر دو دست بردیم به شکر‌هایِ وسطِ سفره. همزمان دست‌هایمان را پس کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم و برایش مقداری شکر ریختم. خیره شده بود به دانه‌هایِ شکر که درون شیر‌ها فرو می‌رفتند. تو استکانِ چایی‌ام شکر ریختم و گوش دادم به صدایِ قاشقی که وسطِ شیر‌هایِ در حالِ رقصیدن، می‌خورد به دیواره‌هایِ لیوان. ساکت بودیم. دخترکم از اتاق آمد بیرون. موهایش ژولیده و رویِ صورتش ریخته بود. چشمانش هنوز کامل باز نشده بود. نشست بغل مادرش و دوباره چشمانش را بست. یک استکان برداشتم و یک چایی دیگر هم ریختم. به برنامه روزِ جمعه‌ام فکر کردم. به کارهایی که باید انجام می‌دادم. به شنبه‌ای که در انتظارم بود. دست بردم و کمی برنامه‌هایم را به دو طرف هُل دادم. کمی جا باز شد. کمی جا برای تفریحی کوچک. کمی جا برایِ بیرون زدن و بلالِ ذغالی خوردن. لحظه‌هایی برایِ من و همسرم و دخترِ عزیزم. برای منی که عاشقِ خانواده‌ام هستم ، زندگی در قالبی جز بودن در کنارِ همسر وفاردارم و دخترکِ شیطونم، معنا نمی‌شود. چایم را برداشتم و همانطور که جرعه جرعه می‌نوشیدم به خوشبختی‌هایِ زندگی‌ام که از دلِ سختی‌ها بیرون آمده‌اند نگاه کردم. به ده سال پیش فکر کردم. ده سال پیشی که این صحنه‌ها فقط در تصوراتم رقم می‌خوردند، اما حالا دست‌یافتی تر از هر لحظه بودند.

+ به دعوت

خورشید، برای چالش "

تصور من از آینده"

+ با دعوت از

نفر اول


آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه می‌توان آن را پیش بینی کرد و نه می‌توان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل می‌دهد به سمتش. آینده را در آینده فقط می‌توان دید. و صبر است که آینده را جاری می‌کند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا می‌گویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی باهم تلفیق بشوند می‌توان با چراغِ نفتی کوچکی به دل آینده زد و مقداری از آن را با چشمِ خیال دید.

چشمانم را باز کردم و پتو را کمی بیشتر رویِ خودم کشیدم. بخاری هوایِ اتاق را گرم کرده بود ولی از همان بچگی عاشقِ این بودم که سرم را ببرم زیر پتو. چشمان مریم هنوز بسته بود و به طور منظم نفس می‌کشید. ساعت را نگاه کردم و پتو را آرام کنار زدم. وضو گرفتم و سر سجاده‌ام نشستم. چند ساعت بعد مریمم سفره صبحانه را پهن کرد تا صبحِ جمعه، چند لقمه صبحانۀ دو نفره بخوریم. برایم در استکانی چای ریخت. برایش در لیوانی شیر ریختم. گذاشت جلویم. گذاشتم جلویش. خندید. خندیدم. هر دو دست بردیم به شکر‌هایِ وسطِ سفره. همزمان دست‌هایمان را پس کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم و برایش مقداری شکر ریختم. خیره شده بود به دانه‌هایِ شکر که درون شیر‌ها فرو می‌رفتند. تو استکانِ چایی‌ام شکر ریختم و گوش دادم به صدایِ قاشقی که وسطِ شیر‌هایِ در حالِ رقصیدن، می‌خورد به دیواره‌هایِ لیوان. ساکت بودیم. دخترکم از اتاق آمد بیرون. موهایش ژولیده و رویِ صورتش ریخته بود. چشمانش هنوز کامل باز نشده بود. نشست بغل مادرش و دوباره چشمانش را بست. یک استکان برداشتم و یک چایی دیگر هم ریختم. به برنامه روزِ جمعه‌ام فکر کردم. به کارهایی که باید انجام می‌دادم. به شنبه‌ای که در انتظارم بود. دست بردم و کمی برنامه‌هایم را به دو طرف هُل دادم. کمی جا باز شد. کمی جا برای تفریحی کوچک. کمی جا برایِ بیرون زدن و بلالِ ذغالی خوردن. لحظه‌هایی برایِ من و همسرم و دخترِ عزیزم. برای منی که عاشقِ خانواده‌ام هستم ، زندگی در قالبی جز بودن در کنارِ همسر وفاردارم و دخترکِ شیطونم، معنا نمی‌شود. چایم را برداشتم و همانطور که جرعه جرعه می‌نوشیدم به خوشبختی‌هایِ زندگی‌ام که از دلِ سختی‌ها بیرون آمده‌اند نگاه کردم. به ده سال پیش فکر کردم. ده سال پیشی که این صحنه‌ها فقط در تصوراتم رقم می‌خوردند، اما حالا دست‌یافتی تر از هر لحظه بودند.

+ به دعوت

خورشید، برای چالش "

تصور من از آینده"

+ با دعوت از

نفر اول و

آقای صفایی نژاد


دلسوزی‌های بی‌خود فایده‌ای ندارد. نیازش نه محبت ما بود و نه غذا و نه حتی آن تکه یخ‌هایی که من هر از گاهی می‌انداختم داخلِ تُنگش. نیازش بی نیازی از من و امثال من بود. نیازش همنوعانش بود نه محبت. نیازش جلبک‌هایِ تهِ استخر بود نه آن ذره غذایِ رویِ آب. نیازش سرمایِ شدید نیمه شب‌ها بود نه نیمه یخ‌هایِ من. فهمیدم ماهی‌هایِ قرمزِ تُنگ از دلسوزی‌هایِ بی‌خودی می‌میرند، همانطور که آدم‌ها هم نیز. گاهی باید خود را از تُنگِ کوچکِ احساسِ نیاز به دیگران رها کرد در آب‌هایِ بی‌نیازی از دیگران.

 


شعر‌هایِ شعرای معاصر برایِ من جذابیت بیشتری از شعرهایِ شعرای کهن داشته، شاید بخاطر سخت‌تر بودن درکِ شعر‌هایِ کهن باشد و ملموس‌تر بودن شعر‌هایِ معاصر. به هر حال تو فهرستِ کتاب‌هایی که باید بخوانم، چند عدد کتاب شعر از شعرای مورد علاقه‌ام هم به چشم می‌خورد، اما همیشه ادبیات داستانی را بر شعر ترجیح دادم در خرید. البته یک بار کتابِ شعری خریدم از جناب فریدون مشیری برای همسرِ گُلم، و آن‌هم بخاطرِ علاقه همسرم به فریدون مشیری و البته علاقه من به همسرم بود.

شعرا را از کانال‌های تلگرامی دنبال می‌کنم که چند وقت پیش سیدتقیِ عزیز، خبر از رونمایی از اولین کتاب خودش داد. تو پیش فروش اینترنتی کتابش، یک عدد برای خودم سفارش دادم. شعر‌هایِ سیدتقی را خیلی دوست دارم همچنان که خودش را هم. و حالا اولین کتابِ شعرش تبدیل به اولین کتاب شعر کتابخانه‌ام شده است. و قسمت دوست داشتنی ماجرا هم امضاءِ سید‌تقی عزیز بر صفحۀ نخست کتاب است.

 

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

 

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

تواز همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناختند مردمان من و تو را به این نشان

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

سیدتقی‌سیدی

 

مرا مهمونِ شعر کنید در دیدگاه‌ها، البته با شرطِ معاصر بودن شعر :)


آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه می‌توان آن را پیش بینی کرد و نه می‌توان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل می‌دهد به سمتش. آینده را در آینده فقط می‌توان دید. و صبر است که آینده را جاری می‌کند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا می‌گویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی باهم تلفیق بشوند می‌توان با چراغِ نفتی کوچکی به دل آینده زد و مقداری از آن را با چشمِ خیال دید.

چشمانم را باز کردم و پتو را کمی بیشتر رویِ خودم کشیدم. بخاری هوایِ اتاق را گرم کرده بود ولی از همان بچگی عاشقِ این بودم که سرم را ببرم زیر پتو. چشمان مریم هنوز بسته بود و به طور منظم نفس می‌کشید. ساعت را نگاه کردم و پتو را آرام کنار زدم. وضو گرفتم و سر سجاده‌ام نشستم. چند ساعت بعد مریمم سفره صبحانه را پهن کرد تا صبحِ جمعه، چند لقمه صبحانۀ دو نفره بخوریم. برایم در استکانی چای ریخت. برایش در لیوانی شیر ریختم. گذاشت جلویم. گذاشتم جلویش. خندید. خندیدم. هر دو دست بردیم به شکر‌هایِ وسطِ سفره. همزمان دست‌هایمان را پس کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم و برایش مقداری شکر ریختم. خیره شده بود به دانه‌هایِ شکر که درون شیر‌ها فرو می‌رفتند. تو استکانِ چایی‌ام شکر ریختم و گوش دادم به صدایِ قاشقی که وسطِ شیر‌هایِ در حالِ رقصیدن، می‌خورد به دیواره‌هایِ لیوان. ساکت بودیم. دخترکم از اتاق آمد بیرون. موهایش ژولیده و رویِ صورتش ریخته بود. چشمانش هنوز کامل باز نشده بود. نشست بغل مادرش و دوباره چشمانش را بست. یک استکان برداشتم و یک چایی دیگر هم ریختم. به برنامه روزِ جمعه‌ام فکر کردم. به کارهایی که باید انجام می‌دادم. به شنبه‌ای که در انتظارم بود. دست بردم و کمی برنامه‌هایم را به دو طرف هُل دادم. کمی جا باز شد. کمی جا برای تفریحی کوچک. کمی جا برایِ بیرون زدن و بلالِ ذغالی خوردن. لحظه‌هایی برایِ من و همسرم و دخترِ عزیزم. برای منی که عاشقِ خانواده‌ام هستم ، زندگی در قالبی جز بودن در کنارِ همسر وفاردارم و دخترکِ شیطونم، معنا نمی‌شود. چایم را برداشتم و همانطور که جرعه جرعه می‌نوشیدم به خوشبختی‌هایِ زندگی‌ام که از دلِ سختی‌ها بیرون آمده‌اند نگاه کردم. به ده سال پیش فکر کردم. ده سال پیشی که این صحنه‌ها فقط در تصوراتم رقم می‌خوردند، اما حالا دست‌یافتی تر از هر لحظه بودند.

+ به دعوت

خورشید، برای چالش "

تصور من از آینده"


دیروز با هم‌سرم تصمیم گرفتیم حال و هوا عوض کنیم و نتیجه هم رفتن به باغ وحش [زندان حیوانات] شد. از دیدن حیوانات پشت نرده‌ها ذوق زده نمی‌شوم اما از اینکه چند قدم با من فاصله دارند چرا. شرم می‌کنم از اینکه جلویِ قفس‌هایشان قدم بزنم و خیره به اسارت‌شان بشوم. اسارتی که سوغاتِ امثال من بوده برایشان. آن‌هم به جرم اینکه حیوانند و وحشی.

در منطقۀ طبس و فردوس، گلۀ شتر زیاد دیده می‌شود. از نوعِ یک کوهان. زیبا منظرۀایست دیدن شتر‌ها در دلِ بیابان. حالا برایِ اولین بار یک شترِ دو کوهان بزرگ دیدم. اما بر روی آسفالت و موزائیک و پشت نرده‌ها. هوا هم سرد بود. دلم به جایش گرمایِ طاقت فرسایِ کویر و طوفان شن خواست.  خرس قهوه‌ای هم گوشه‌ای لم داده بود و یک قرص نان به دندان گرفته بود. آقا کفتاره هم با عصبانیت تمام طولِ قفس را قدم می‌کرد. ببر‌ها دندان به مرغ‌هایِ پوست کنده و آماده می‌بردند. میمون‌ها هم نرده‌هایِ قفس را با درخت اشتباه گرفته بودند. گردن دراز‌هایِ سفید [لاما] هم چوب شور و پفک می‌خوردند. کرکس‌هم در قفسی گرفتارِ خودش و اخلاق زشتِ مرده خواری‌اش بود. گوزن‌هایِ خال دار هم سال‌هاست که در حسرت دویدن را بودند.

شیر نر بر سکویی ایستاده بود. غرشش هیبت انگیز بود، همانند هیکل و یال هایش. حتی نرده‌هایِ دورش چیزی از ابهتش کم نمی‌کرد. دوست داشتم دست بندازم دور گردنش و یال‌هایش را تکان بدهم. دست بکشم بر بدن و صورتش. تصور کردنِ حسِ این خیال هم؛ شور انگیز و جذاب بود. در رگ‌هایش هیبت و غرور جریان داشت. ذاتش شکار کردن است نه ریختن غذایِ  آماده به قفس. او برای بدست آوردن، حمله می‌کند و می‌درد. نه اینکه بخسبد و بخورد. هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد و هر که را هم شیر خواهد جور آفریقا کشد. نه اینکه جورِ بلیط ورودی زندانِ حیوانات.

لذت نمی‌بردم ولی به شوخی با حیوانات حرف می‌زدم و شوخی می‌کردم که به هم‌سر خوش بگذرد. به او که خوش بگذرد به من هم خوش می‌گذرد. آخر سر هم پشمک گرفتیم و ابر به دهان گذاشتیم که آن هم دلمان را زد و بقیه‌اش رفت داخل سطلِ زبالۀ کنارِ خیابان :)


دیروز با هم‌سرم تصمیم گرفتیم حال و هوا عوض کنیم و نتیجه هم رفتن به باغ وحش [زندان حیوانات] شد. از دیدن حیوانات پشت نرده‌ها ذوق زده نمی‌شوم اما از اینکه چند قدم با من فاصله دارند چرا. شرم می‌کنم از اینکه جلویِ قفس‌هایشان قدم بزنم و خیره به اسارت‌شان بشوم. اسارتی که سوغاتِ امثال من بوده برایشان. آن‌هم به جرم اینکه حیوانند و وحشی.

در منطقۀ طبس و فردوس، گلۀ شتر زیاد دیده می‌شود. از نوعِ یک کوهان. زیبا منظرۀایست دیدن شتر‌ها در دلِ بیابان. حالا برایِ اولین بار یک شترِ دو کوهان بزرگ دیدم. اما بر روی آسفالت و موزائیک و پشت نرده‌ها. هوا هم سرد بود. دلم به جایش گرمایِ طاقت فرسایِ کویر و طوفان شن خواست.  خرس قهوه‌ای هم گوشه‌ای لم داده بود و یک قرص نان به دندان گرفته بود. آقا کفتاره هم با عصبانیت تمام طولِ قفس را قدم می‌کرد. ببر‌ها دندان به مرغ‌هایِ پوست کنده می‌بردند. میمون‌ها هم نرده‌هایِ قفس را با شاخه‌هایِ درختان اشتباه گرفته بودند. گردن دراز‌هایِ سفید [لاما] هم چوب شور و پفک می‌خوردند. کرکس‌هم در قفسی گرفتارِ خودش و اخلاق زشتِ مرده خواری‌اش بود. گوزن‌هایِ خال دار هم سال‌هاست که در حسرت دویدن بودند.

شیر نر بر سکویی ایستاده بود. غرشش هیبت انگیز بود، همانند هیکل و یال هایش. حتی نرده‌هایِ دورش چیزی از ابهتش کم نمی‌کرد. دوست داشتم دست بندازم دور گردنش و یال‌هایش را تکان بدهم. دست بکشم بر بدن و صورتش. تصور کردنِ حسِ این خیال هم؛ شور انگیز و جذاب بود. در رگ‌هایش بزرگی و غرور جریان داشت. ذاتش شکار کردن است نه ریختن غذایِ  آماده به قفس. او برای بدست آوردن، حمله می‌کند و می‌درد. نه اینکه بخسبد و بخورد. هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد و هر که را هم شیر خواهد جور آفریقا کشد. نه اینکه جورِ بلیط ورودی زندانِ حیوانات.

لذت نمی‌بردم ولی به شوخی با حیوانات حرف می‌زدم و شوخی می‌کردم که به هم‌سر خوش بگذرد. به او که خوش بگذرد به من هم خوش می‌گذرد. آخر سر هم پشمک گرفتیم و ابر به دهان گذاشتیم که آن هم دلمان را زد و بقیه‌اش رفت داخل سطلِ زبالۀ کنارِ خیابان :)


دل‌برِ نازم ؛ سلام.
الان که دارم این نامه را برایت می‌نویسم، رویِ صندلیِ اتوبوسم و بادِ کولرِ اتوبوس، کلِ فضا را خُنک کرده است. کنارم مردی نشسته‌ات که ریش و سبیلش رو به سفیدی رفته است. اتوبوس تقریباً پُر است. اما تو نیستی. و این اولین باری‌ست که بعد از عقدمان، تنها تکیه به صندلی‌هایِ این اتوبوس می‌زنم. و اولین باری‌ست که قرار است به مدت طولانی تری ازت دور باشم. و چه بی قرار بودی وقتی چمدانم را در دستم دیدی. اشک‌هایِ پاک و زلالت بی اختیار جاری بر رویِ گونه‌هایِ زیبایت بود. دست انداختم و تو را به سمتِ خودم کشیدم. جاری شد بر رویِ پیراهنم آبِ دریایِ چشمانت. دلم می‌خواست تو را تا همیشه در بندِ آغوشم نگه دارم. دلم می‌خواست آنقدر کوچک بودی که می‌گذاشتمت در لابه‌لایِ چمدانم و تو را با خودم می‌بردم. یا اینکه می‌گذاشتمت در جیبِ رویِ پیراهنم. درست رویِ قلبم. کاش الان کنارم بودی و با انگشتم از پنجرۀ اتوبوس، منظرۀ دشتِ سرسبز و آن گوسفندانِ سفید را نشانت می‌دادم. اشاره می‌کردم به جادۀ‌هایِ خاکی. به آن دود و آتشی که مردمی دورش نشسته‌‌اند. به ابر‌ها نگاه کن. به خورشیدی که پشت‌شان پنهان شده است. نیستی و فقط من نگاهی گذرا می‌اندازم به تمامِ این زیبا منظرۀها.
بچه‌ای در آغوش مادرش گریه می‌کند و صدایش دادِ بعضی‌ها را در آورده است. در درونم بچۀایست که گریه می‌کند. صدایش دادِ خودم را در آورده است. شانه‌هایِ تو آرامش می‌کند. بی تو این اتوبوس چقدر خلوت است و این مسیر چقدر طولانی‌تر. کاش کنارم بودی تا تنهایی‌ام را جا می‌گذاشتم و طولانی بودن مسیر را از یاد می‌بردم.
 

دل‌برِ نازم ؛ سلام.
الان که دارم این نامه را برایت می‌نویسم، رویِ صندلیِ اتوبوسم و بادِ کولرِ اتوبوس، کلِ فضا را خُنک کرده است. کنارم مردی نشسته‌است که ریش و سبیلش رو به سفیدی رفته. اتوبوس تقریباً پُر است. اما تو نیستی. و این اولین باری‌ست که بعد از عقدمان، تنها تکیه به صندلی‌هایِ این اتوبوس می‌زنم. و اولین باری‌ست که قرار است به مدت طولانی تری ازت دور باشم. و چه بی قرار بودی وقتی چمدانم را در دستم دیدی. اشک‌هایِ پاک و زلالت بی اختیار جاری بود بر رویِ گونه‌هایِ زیبایت. دست انداختم و تو را به سمتِ خودم کشیدم. جاری شد بر رویِ پیراهنم آبِ دریایِ چشمانت. دلم می‌خواست تو را تا همیشه در بندِ آغوشم نگه دارم. دلم می‌خواست آنقدر کوچک بودی که می‌گذاشتمت در لابه‌لایِ چمدانم و تو را با خودم می‌بردم. یا اینکه می‌گذاشتمت در جیبِ رویِ پیراهنم. درست رویِ قلبم. کاش الان کنارم بودی و با انگشتم از پنجرۀ اتوبوس، منظرۀ دشتِ سرسبز و آن گوسفندانِ سفید را نشانت می‌دادم. اشاره می‌کردم به جادۀ‌هایِ خاکی. به آن دود و آتشی که مردمی دورش نشسته‌‌اند. به ابر‌ها نگاه کن. به خورشیدی که پشت‌شان پنهان شده است. نیستی و فقط من نگاهی گذرا می‌اندازم به تمامِ این زیبا منظرۀها.
بچه‌ای در آغوش مادرش گریه می‌کند و صدایش دادِ بعضی‌ها را در آورده است. در درونم بچۀایست که گریه می‌کند. صدایش دادِ خودم را در آورده است. شانه‌هایِ تو آرامش می‌کند. بی تو این اتوبوس چقدر خلوت است و این مسیر چقدر طولانی‌تر. کاش کنارم بودی تا تنهایی‌ام را جا می‌گذاشتم و طولانی بودن مسیر را از یاد می‌بردم.
 

لبِ راه پله شوخی‌ای احمقانه کرد و همانطور که دراز کشیده بود خواست پاهاشو بندازه لایِ پاهام. اگر حواسم نبود با سر می‌افتادم رو پله‌ها! اعصابم بهم ریخت از این شوخیِ خطرناک. برگشتم و با عصبانیت تمام دعوایش کردم. بچه کُپْ کرد!! توقعش این بود که من بخندم. با دستم زدم به پاهایش. محکم خورد. با عصبانیت خیره شدم به صورتش. بی صدا و با حالتی مظلومانه نگاهم می‌کرد. از پله‌ها که رفتم پایین دلم سوخت. زیاده روی کرده بودم. برگشتم پیشش و دیدم هنوز تو همان حالت ساکت و خیره به سقف  است. بغلش کردم و گفتم ببخشید داداشی». اشک‌هایش از گوشۀ چشمش افتاد. باهاش حرف زدم و بهش گفتم نمی‌خواستم آنقدر محکم بزنم و اینکه این شوخی‌ها خیلی خطرناکه. خواستم از دلش در بیارم. گفتم: چی دوست داری برات بخرم؟» حرف نمی‌زد. توقع داشتم به اسباب بازی‌هایش یکی اضافه کند. گفت: آدامس موزی» و دلم بیشتر سوخت.

گوگل مپ را باز می‌کنم و  نگاه می‌کنم به خط‌هایِ سیاهی که مرزهایِ کشورها را مشخص کرده است. دقت می‌کنم که ببینم کدام کشور به کدام کشور نزدیک تر است و کدام از کدام دور تر. مساحت کدام بیشتر به نظر می‌رسد و کدام کمتر. کدام سرسبز تر است و کدام نه. کمی بیشتر زوم می‌کنم به درونِ کشوری در آسیایِ شرقی، و به دنبالِ شهری می‌گردم که حتی اسمش را هم نمی‌دانم. مشخص نیست فاصله‌ام با آنجا چقدر است و اگر پاسپورت و ویزا و ماشینِ نداشته‌ام ردیف بود، دقیقاً چند ساعت بعد آنجا بودم؟! نقطه‌ای می‌گذارم در آن شهر تا ببینم چقدر می‌شود. اما با اخطارِ راهی به آنجا نیست» مواجه می‌شوم! واقعاً هم راست می‌گویی گوگل‌مپِ عزیز! هیچ راهی به آنجا نیست. ما آدم‌ها اینقدر خودمان را در خودمان تنیده‌ایم و دور خودمان را پُر از خط‌هایِ کوچک و بزرگِ فرضی کرده‌ایم که یادمان رفته است وجودِ همۀ‌مان یکی‌ست.

خیره می‌شوم به ماهی که این شب‌ها تقریباً بزرگ است. گرچه هر شب کوچک‌تر از شبِ قبل می‌شود، ولی باز هم می‌شود دو چشمی خیره شد به آن. فاصلۀ‌ام با تنها قمرِ سرزمینِ آدم‌ها چقدر هست؟ این بار از گوگل مپ که نه ، از خودِ گوگل می‌پرسم. حدوداً سیصد و شصت هزار و خورده‌ای کیلومتر. که البته با توجه به حرکت ماه و زمین متفاوت می‌شود. نمی‌دانم چند ساعت طول می‌کشد که به آنجا برسم، اما ای کاش سفینه و هر چیز دیگری که قرار بود من را ببرد رویِ آن گردالویِ سفیدِ درخشان، ردیف بود و همین الان می‌رفتیم! دلم می‌خواهم دور شوم از این گردالویِ سبز و آبی و از بالا خیره به حقارتش شوم. عجیب دلم این را می‌خواهد امشب. عجیب.


هم‌دمِ عزیزم ؛ سلام.

نمی‌دانم چه حسی‌ست که گاهی دوست دارم برایم به وسعتی نامحدود حرف بزنی و از ریز و درشتِ اتفاقات برایم تعریف کنی. دوست دارم آینده و گذشته را بریزی در قالب کلمات و بدهی تا سر بکشم. دوست دارم سکوت نکنی و حرفی برای گفتن داشته باشی. چندین بار این موضوع را بهت گفته‌ام و حتی آخرین بار که همین امشب باشد، قلبِ حساست ازم دلخور شد. می‌دانی که، من یک لحظه‌هم تابِ دلخوریت را ندارم. اما مگر من جزء تو در این دنیا هم صحبتی دارم؟ کمی که در رفقا و نزدکیانم دقیق شوی ، می‌فهمی که فقط رد پایِ خودت است، در انتهایِ قلبم. همان‌جایی که دردِ دل است و دوایش هم‌دم.  گفتی هر کس اخلاقی دارد و اخلاق من اینست که نمی‌توانم سرِ صحبت را باز کنم و طولانی مدت ادامه بدهم. می‌دانی عزیزم، واقعیتش این است که منم همان احسانِ درونگرایِ کم حرفم! ولی عشق و دوست داشتن و ازدواج آدم را با چالش‌هایِ جدیدی رو به رو می‌کند. خودم را در قالب این محبت می‌ریزم تا بتوانم چند کلمه‌ای حرف بزنم. و تو هم دستت را به سکوت نده و حرف بزن با من، که جزء تو مرا هم‌دمی نیست در این جهانِ پر از آدم‌ها.

بیست شیشم اردیبهشت ماهِ هزار و سیصد نود هشت.  ۱:۵۹ بامداد


شعر‌هایِ شعرای معاصر برایِ من جذابیت بیشتری از شعرهایِ شعرای کهن داشته، شاید بخاطر سخت‌تر بودن درکِ شعر‌هایِ کهن باشد و ملموس‌تر بودن شعر‌هایِ معاصر. به هر حال تو فهرستِ کتاب‌هایی که باید بخوانم، چند عدد کتاب شعر از شعرای مورد علاقه‌ام هم به چشم می‌خورد، اما همیشه ادبیات داستانی را بر شعر ترجیح دادم در خرید. البته یک بار کتابِ شعری خریدم از جناب فریدون مشیری برای همسرِ گُلم، و آن‌هم بخاطرِ علاقه همسرم به فریدون مشیری و البته علاقه من به همسرم بود.

شعرا را از کانال‌های تلگرامی دنبال می‌کنم که چند وقت پیش سیدتقیِ عزیز، خبر از رونمایی از اولین کتاب خودش داد. تو پیش فروش اینترنتی کتابش، یک عدد برای خودم سفارش دادم. شعر‌هایِ سیدتقی را خیلی دوست دارم همچنان که خودش را هم. و حالا اولین کتابِ شعرش تبدیل به اولین کتاب شعر کتابخانه‌ام شده است. و قسمت دوست داشتنی ماجرا هم امضاءِ سید‌تقی عزیز بر صفحۀ نخست کتاب است.

 

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

 

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

تواز همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناختند مردمان من و تو را به این نشان

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

سیدتقی‌سیدی

 

مرا مهمونِ شعر کنید در دیدگاه‌ها، البته با شرطِ معاصر بودن شعر :)


امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.

توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشک‌ها به گوش می‌رسد. البته موسی‌‌کو‌تقی (یاکریم) هم رویِ سیم‌هایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر می‌داد. نم‌نم‌ی باران بر رویِ موزائیک‌هایِ حیاط می‌نشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد به آسمان خم می‌کنم. دهانم ناخودآگاه باز می‌شود.

عجب صبحِ شنبه‌ای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در این قسمت از نیم کرۀ زمین می‌شود.

به خودم می‌گویم:

+ مگه نگفتی از شنبه؟!

   امروز شنبه‌ست.

    پاشو»


عزیزدلم ؛ سلام.

در دوریت توانا نیستم. باور کن این حرفم را. الان مدت زیادیست که چشمم به چشمانت نیفتاده و دستم در دستانت گره نخورده است. روز شماری می‌کنم برایِ آن لحظه که دوباره بیینمت و جلویِ هر کس که باشد، در آغوش بگیرمت. در دوریت همچون آدمی بی پناهم و سرگردان . همچون آدمی تنها در دلِ اقیانوسی بی انتها؛ خسته از تلاش و تکیه داده به گوشه‌ای از قایق چوبی‌اش. در خیالم نشسته‌ای و مثل همیشه می‌خندی. دلم برای نشستن در کنارت در گوشۀای از رواقِ دارالمرحمۀ حرم تنگ شده است. خطیبِ بالایِ منبر به عربی خطبه می‌خواند و من پوشیۀ چادر بحرینی‌ات را رویِ صورتت می‌گیرم و می‌خندم. و به چشمانت که در مسحور کننده ترین حالت خود هستند، خیره می‌شوم. یادِ آن بعد از ظهری می‌افتم که بارانِ نم‌نمی بر کف خیابان‌ها می‌زد و من با تکیه به دستانت، پیاده رو را قدم می‌کردم. زیرِ باران اگر می‌ماندیم خیس می‌شدیم. گفتم:فرنی می‌خوری؟» وخندیدی. دستت را کشیدم و بردمت آن طرفِ خیابان و نشستیم. قاشق بردیم به دو کاسۀ فرنیِ جلویمان. همیشۀ خدا کاسۀ‌ فرنی‌ات را نیمه کاره رها می‌کنی و می‌گذاری جلویِ من. یا آن دمِ غروبی که باران سیل آسا می‌آمد و باهم در اطرافِ کوهسنگی پرسه می‌زدیم. کنارِ پل عابر پیاده منتظر اتوبوس بودیم تا دو نفره برویم خانه. ایستگاهِ اتوبوس مقداری آن طرف‌تر بود و ما با دیدن هر اتوبوسی که از دور می‌آمد به سمتِ ایستگاه می‌دویدیم که شاید همان خطِ اتوبوسی باشد که ما منتظرشیم، و هر بار هم با خنده بر می‌گشتیم به کنارِ همان پُلِ عابر پیاده. آخر سر هم سوار ماشینِ سمندی شدیم و دربست رفتیم خانه. یا آن شبی که بسته کادو پیچ شده رویِ میز بود و خودت تکیه به پشتی نشسته بودی.  کنارت نشستم و دستت را گرفتم. بسته را باز کردم و لبخندت را نِگاه. شیرین‌تر از هر لحظه بود. صفحۀ اولِ کتاب را باز کردم تا مطمئن شوم که برایم یادداشتی گذاشته‌ای یا نه. مطمئن که شدم از فکرِ نیاز به خودکار آمدم بیرون و بجایش زل زدم به آنچه که نوشته بودی برایم.

می‌بینی عزیزم؟ ایناها ذرۀای از تمام لحظات زیبا و قشنگیست که باهم داشته‌ایم. گذر لحظه‌ها را حس می‌کنی؟ چه سریع دنبال هم می‌دوند ثانیه‌ها و چه سریع عمرمان می‌گذرد.   اما کنار هم!      و مهم هم همین است.  من و توئی که ما» می‌شویم. راستش دلم در این سحرگاه دلتنگ‌تر از هر لحظه شده است برایِ تو. چند عکس دو نفره از خودمان را چاپ کرده‌ام و همراه این نامه برایت می‌فرستم تا نگاه کنی به گوشۀ‌ای از لحظه‌های باهم بودنمان .  چه مزۀ شیرینی دارد با تو بودن در قلمروِ زمان .

می‌دانی دل‌برم، رنج دنیا تمامی ندارد؛ اما اگر به لحظات شیرینِ زندگی‌ات لبخند نزنی؛ زندگی بی معنا و سخت‌تر از هر لحظه می‌شود.

باور کن با تمام وجودم دوستت دارم.


امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.

توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشک‌ها به گوش می‌رسد. البته موسی‌‌کو‌تقی (یاکریم) هم رویِ سیم‌هایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر می‌داد. نم‌نم‌ی باران بر رویِ موزائیک‌هایِ حیاط می‌نشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند می‌کنم. دهانم ناخودآگاه باز می‌شود.

عجب صبحِ شنبه‌ای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در این قسمت از نیم کرۀ زمین می‌شود.

به خودم می‌گویم:

+ مگه نگفتی از شنبه؟!

   امروز شنبه‌ست.

    پاشو»


مردی مسن با پیراهن سفید و ریش‌های زده شده و موهایی که اکثراً سفید بودند، کنارم نشست. رومه‌ای را در دست چپش که انگشتر عقیقی هم داشت گرفته بود. تلفنش زنگ خورد و با معذرت خواهی از من گوشی را جواب داد! نفهمیدم که معذرت خواهی‌اش برایِ چی بود چون ما وسط هیچ بحثی نبودیم. و حتی یه کلمه‌هم باهم حرف نزده بودیم! با این حال گفتم: خواهش می‌کنم. کسی که پشت تلفن بود داشت یک ریز حرف می‌زد. اینو از سکوت‌هایِ طولانیِ این ور خط فهمیدم. مرد مسن داشت توضیح می‌داد که برای خرید رومه رفته‌ است بیرون. ما بین حرف‌هایش گفت: مامان» و من مادری بسیار مسن‌تر از خودش که داخل خانه نشسته و نگرانِ پسرِ رومه‌خوانِ پا به سن گذاشته‌اش شده است، تصور کردم. دوست داشتم تلفنش زودتر تمام می‌شد تا چند کلمه‌ای باهم حرف بزنیم ، اما تلفنش تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود ادامه یافت. بازهم عذرخواهی کرد و پیاده شد. و مردی با لباس‌هایِ خاکی و انگشتی آبله زده و با داستانی جدید کنارم نشست.


چرخ و فلک قدیمیِ از کار افتاده، همیشه بالایِ تپۀ نزدیک آبشار بود. قرار هم نبود که جایی برود. آثار زنگ زدگی رویش، مثلِ مویی سپید، نشان از عمر و تجربه‌اش بود. بالا و پایین رفتنش برایِ همیشه متوقف شده بود و در نقطۀ‌ای ما بین بالا و پایین ثابت شده بود. شب و روزش فرقی نداشت وقتی ثابت و بی حرکت، خیره به گذر زمان بود. تنهایِ تنها شده بود. نه صدای خندۀ دختر بچه‌ای را با بالا بردنش می‌شنید و نه صدای همهمه‌ی آدم بزرگ‌ها را. دلش برای بچه‌هایی که سوار بر اتاق‌هایش به آسمان رفته و لبخندی را به زمین زیر پایشان زده‌اند؛ تنگ شده بود.

شب‌ها با حسین داخلِ یکی از اتاق‌هایش می‌نشستیم و خاطره هم می‌زدیم و از آینده می‌گفتیم. ما بین حرف‌هایمان وقتی سکوت می‌نشست، معنای واقعی شب را درک می‌کردم. خاصیت آن نقطه از شهر همین بود. تا دلت بخواهد سکوت داشت برایِ شنیدن. و من دلم برای تنهاییِ آدمیزاد گرفت که سوار بر این گردالویِ خاکیِ کوچک ؛ شناور در تاریکی و سکوتِ جهانِ نامتنهای‌ست.

+ تاریخ گرفتن عکس: تابستانِ چهار سال پیش


آهای پسرِ جوانِ بیست و چند ساله ؛ بهت حسودیم می‌شود!

وقتی دخترت را بغل گرفتی تا از پنجرۀ اتوبوس بیرون را تماشا کند، مقداری رشک من را در آوردی. وقتی‌هم که با انگشتت اشاره کردی به لحظه‌ای بیرون از اتوبوس و دخترت نگاهش را به آنجا چرخاند، باز‌هم حسودیم شد ولی قابل تحمل بود. اما وقتی که دخترت گفت:بابا مواظبم باش که نیوفتم» دیگر قابل تحمل نبود. باید بلند می‌شدم و گونه‌هایِ دخترت را می‌بوسیدم و می‌رفتم پیِ باقیِ حسادتم. اما نمی‌شد، چون تو مواظبش بودی.

پدر و دختر  + تاریخ گرفتن عکس در اولین چهارشنبه از تیرماهِ هزار و سیصد و نود هشت می‌باشد.


پارسال تابستان وقتی بندر عباس رفته بودیم، جلویِ خانه‌یِ دختر‌خاله‌ام کاکتوسی درخت‌وار زندگی می‌کرد. به صورت برجی مسی. هر کدام بالایِ سر دیگری.

(عکس)  برایِ منی که اولین بار بود آن همه کاکتوس را به صورت دسته جمعی می‌بینم، جذاب بود. دوست داشتم لمس‌ش کنم و حس‌ش کنم ، اما عجله داشتیم و فقط فرصت عکس گرفتن نصیبم شد.  عکسی که همیشه تو گالری گوشیم بوده.

گذشت تا چند وقت پیش که خواب دیدم وسطِ صحرایی هستم که از هر جهت نگاه می‌کردی رویِ زمین پهن شده بود. نگران نبودم چون می‌دانستم در اعماقِ رویا پرسه می‌زنم. کاکتوسی را دیدم که بلند‌تر از من بود. وقتی از نگاه کردن سیر شدم رفتم کنارش ایستادم و مواظب بودم که تیغ‌هایش اذیتم نکند و باهاش عکس گرفتم. نمی‌دانم دلیل عکس گرفتنم چی بود ؛ شاید می‌خواستم آن عکس را با خودم به دنیایِ واقعی بیارم و نشان بقیه بدم‌.

این خواب از معدود خواب‌هایی‌ بود که دیده‌ بودم و یادم مانده‌ بود. قبل‌تر‌ها وقتی خواب می‌دیدم ، تو نوت گوشی یادداشت‌ش می‌کردم. و بعد یه مدت سر می‌زدم به آرشیو خواب‌هایم و برسی می‌کردم که کدام خواب با چه درصدی منطبق بر واقعیت، در زندگی‌ام جاری شده است. بعضی‌هایش را که می‌خواندم دهانم وا می‌ماند! با اندک تغیراتی اتفاق افتاده بودند. درست مثل همینی که تعریف کردم!

جمعه بعد از آزمونِ هم‌سرم، پیاده راسته‌یِ خیابان دانشگاه به سمت میدون شهدا را گرفتیم و راه افتادیم. ما بین راه سفال فروشی بود که از کنارش گذشتن حتی با اینکه هوا گرم و خسته کننده بود، ممکن نبود. رفتیم داخل و ما بین بشقاب‌ها و کوزه‌ها و گلدون‌ها قدم زدیم. گلدان‌ها را برانداز کردیم و حتی یکی را هم انتخاب. قمستِ انتهایی سالن بدجوری جلب توجه می‌کرد. یه میز پُر از گلدون‌هایِ کوچک که داخل‌هر کدامشان بچه کاکتوسی زندگی می‌کرد.

(عکس) 

(عکس) 

(عکس) دست کشیدم به تیغ‌هایِ یکی‌شان و رو به هم‌سرم گفتم خیلی تیزه!» دست کشید و گفت من فکر نمی‌کردم که اینقدر تیز باشه، بیشتر این تصور رو داشتم که تیغ‌هاشون نرم‌اند» جلو‌تر رفتیم و با محوطه‌ای که سقفش کاملاً نور گیر آفتابِ بود رو به رو شدیم. انگار تکه‌ای از صحرا را با چاقو بریده باشند و گذاشته باشند آنجا. پُر از انواع کاکتوس‌هایِ بزرگ و سر به آسمان کشیده.

(عکس)  چشمان هر دویمان برق زد. بعضی‌هایشان زیاد تیغ داشتند و بعضی‌ها کمتر. بعضی‌ها تُپل بودند و بعضی‌ها دراز. بعضی‌ها بچه‌داشتند و بعضی‌ها تنها. در گوشه‌ای انگار چندتا خانوم کاکتوس جمع شده بودند و باهم سبزی پاک می‌کردند. وسط میدان هم از آنِ قد بلند‌ها بود. وسط دنیایِ کاکتوس‌ها اما یکیشان خیلی آشنا بود. لبخند می‌زد و نگاهم می‌کرد. نزدیک‌تر شدم. انگار انتظار آمدنم را داشت. در دلم گفتم سلام» لبخندش بیشتر کش آمد و فهمیدم که خودش هست. مگر یه گُل برای انتخاب دوست‌دارش جز به خواب آمدن، راه دیگری هم دارد؟

کاکتوس عزیزم  + عکس‌‌‌ها هفتم تیرماه هزار و سیصد و نود هشت.


پارسال تابستان وقتی بندر عباس رفته بودیم، جلویِ خانه‌یِ دختر‌خاله‌ام کاکتوسی درخت‌وار زندگی می‌کرد. به صورت برجی مسی. هر کدام بالایِ سر دیگری.

(عکس)  برایِ منی که اولین بار بود آن همه کاکتوس را به صورت دسته جمعی می‌دیدم، جذاب بود. دوست داشتم لمس‌ش کنم و حس‌ش کنم ، اما عجله داشتیم و فقط فرصت عکس گرفتن نصیبم شد.  عکسی که همیشه تو گالری گوشیم بوده.

گذشت تا چند وقت پیش که خواب دیدم وسطِ صحرایی هستم که از هر جهت نگاه می‌کردی رویِ زمین پهن شده بود. نگران نبودم چون می‌دانستم در اعماقِ رویا پرسه می‌زنم. کاکتوسی را دیدم که بلند‌تر از من بود. وقتی از نگاه کردن سیر شدم رفتم کنارش ایستادم و مواظب بودم که تیغ‌هایش اذیتم نکند و باهاش عکس گرفتم. نمی‌دانم دلیل عکس گرفتنم چی بود ؛ شاید می‌خواستم آن عکس را با خودم به دنیایِ واقعی بیارم و نشان بقیه بدم‌.

این خواب از معدود خواب‌هایی‌ بود که دیده‌ بودم و یادم مانده‌ بود. قبل‌تر‌ها وقتی خواب می‌دیدم ، تو نوت گوشی یادداشت‌ش می‌کردم. و بعد یه مدت سر می‌زدم به آرشیو خواب‌هایم و برسی می‌کردم که کدام خواب با چه درصدی منطبق بر واقعیت، در زندگی‌ام جاری شده است. بعضی‌هایش را که می‌خواندم دهانم وا می‌ماند! با اندک تغیراتی اتفاق افتاده بودند. درست مثل همینی که تعریف کردم!

جمعه بعد از آزمونِ هم‌سرم، پیاده راسته‌یِ خیابان دانشگاه به سمت میدون شهدا را گرفتیم و راه افتادیم. ما بین راه سفال فروشی بود که از کنارش گذشتن حتی با اینکه هوا گرم و خسته کننده بود، ممکن نبود. رفتیم داخل و ما بین بشقاب‌ها و کوزه‌ها و گلدون‌ها قدم زدیم. گلدان‌ها را برانداز کردیم و حتی یکی را هم انتخاب. قمستِ انتهایی سالن بدجوری جلب توجه می‌کرد. یه میز پُر از گلدون‌هایِ کوچک که داخل‌هر کدامشان بچه کاکتوسی زندگی می‌کرد.

(عکس) 

(عکس) 

(عکس) دست کشیدم به تیغ‌هایِ یکی‌شان و رو به هم‌سرم گفتم خیلی تیزه!» دست کشید و گفت من فکر نمی‌کردم که اینقدر تیز باشه، بیشتر این تصور رو داشتم که تیغ‌هاشون نرم‌اند» جلو‌تر رفتیم و با محوطه‌ای که سقفش کاملاً نور گیر آفتابِ بود رو به رو شدیم. انگار تکه‌ای از صحرا را با چاقو بریده باشند و گذاشته باشند آنجا. پُر از انواع کاکتوس‌هایِ بزرگ و سر به آسمان کشیده.

(عکس)  چشمان هر دویمان برق زد. بعضی‌هایشان زیاد تیغ داشتند و بعضی‌ها کمتر. بعضی‌ها تُپل بودند و بعضی‌ها دراز. بعضی‌ها بچه‌داشتند و بعضی‌ها تنها. در گوشه‌ای انگار چندتا خانوم کاکتوس جمع شده بودند و باهم سبزی پاک می‌کردند. وسط میدان هم از آنِ قد بلند‌ها بود. وسط دنیایِ کاکتوس‌ها اما یکیشان خیلی آشنا بود. لبخند می‌زد و نگاهم می‌کرد. نزدیک‌تر شدم. انگار انتظار آمدنم را داشت. در دلم گفتم سلام» لبخندش بیشتر کش آمد و فهمیدم که خودش هست. مگر یه گُل برای انتخاب دوست‌دارش جز به خواب آمدن، راه دیگری هم دارد؟

کاکتوس عزیزم  + عکس‌‌‌ها هفتم تیرماه هزار و سیصد و نود هشت.


امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.

توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشک‌ها به گوش می‌رسد. البته موسی‌‌کو‌تقی (یاکریم) هم رویِ سیم‌هایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر می‌داد. نم‌نم‌ی باران بر رویِ موزائیک‌هایِ حیاط می‌نشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد رو به آسمان بلند می‌کنم. دهانم ناخودآگاه باز می‌شود.

عجب صبحِ شنبه‌ای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در این قسمت از نیم کرۀ زمین می‌شود.


وقتی در اعماق وجودم پرسه می‌زنم و به خودم نگاه می‌کنم ، همیشه متوجه این موضوع می‌شوم که احساساتم بر منطقم غلبه داشته است. و حالا لشکری از منطق در مقابلِ گردانِ احساساتم صف آرایی کرده است. جنگی تمام عیار در وجودم بر پاست. و بازنده منم!


وَقتی پسر بچه‌ای بیش نبودم ، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن وقت‌ها شیر‌هایِ پاکتی را بعد از ظهر‌ها بین مغازه‌ها تقسیم می‌کردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمی‌دادند. و من هر روز بعد از ظهر دوچرخۀ سبز رنگم را سوار می‌شدم و با مقدار پولی که مادرم دستم می‌داد می‌رفتم برایِ خرید شیر. خوش‌حال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و می‌توانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر می‌خوردیم همیشه به کاسه آبجی و مامان نگاه می‌کردم و به خودم می‌بالیدم و لبخند می‌زدم.

یک روز بعد از ظهر مثل همیشه دسته‌هایِ دوچرخه‌ام را گرفته بودم و پاهایم بر رویِ رکاب‌هایش بالا و پایین می‌شد و می‌رفتم به سمت مغازه تا شیرِ امروزم را بگیرم. پاکت شیر را داخلِ پلاستیک گذاشتم و از دستۀ دوچرخه آویزان کردم و راه افتادم. بین راه پلاستیک پاره شد و پاکت شیرم افتاد بر رویِ آسفالت‌. سریع پیاده شدم و پاکت شیر را برداشتم. قسمتی ازش پاره شده بود و شیرِ سفید بر روی آسفالتِ سیاه می‌لغزید. اشک‌هایم هم افتاد در کنارش. پاکت شیر را به دندانم گرفتم و دسته‌های دوچرخه را با دستانم گرفتم و پیاده راه افتادم. اشک می‌ریختم و می‌رفتم. وقتی رسیدم خانه مادرم مرا بوسید اما ناراحتی در رگ‌هایِ وجودم رخنه کرده بود. پاکتِ مسئولیتم پاره شده بود و دیگر نمی‌توانستم سر سفره به کاسۀ شیرِ آبجی لبخند بزنم.

اما حالا که به زندگی خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که پاکت‌هایِ بیشتری را پاره کردم و مسئولیت‌هایم را جاری کردم بر رویِ آسفالتِ سیاهِ بی‌خیالی. و من حتی سعی نکردم به دندان بگیرم پاکت‌هایِ پاره شده‌ام را. یک روز جواب پس می‌دهم. یک روز بخاطر تک‌تک‌شان باید جواب پس بدهم‌[هیم].


عشق مانند چشمۀ زلالیست که مدام در حال جوشش است. از خودش می‌جوشد و بر رویِ خودش می‌ریزد. می‌دود در رگ‌هایِ زندگی و امید را بر چهره‌اش نقش می‌زند. و این مفهومِ نامعلومِ آشکار ، پُر است از نشانه‌هایِ آشکار و پنهان. نشانه‌ها خبر از وجود می‌دهند. به چشمه نگاه کن ؛ صدایش را می‌شنوی؟ این همان نشانه است. و شاید نشانۀ عشق تو صدایِ خنده‌هایت باشد و نشانۀ عشق من گُل رزِ آبیِ امروز ظهر.

  + عکاسی شده توسطِ هم‌سرم در آخرین یکشنبۀ تیر ماهِ هزار و سیصد و نود هشت.


و حالا پنجرۀ‌ای نو در زندگی من باز شده است. پنجرۀ‌ای که از آن نور امید به بطن زندگیِ من می‌تابد. فارغ از هر چیزی که اتفاق بی‌افتد ، این پنجرۀ باز است. حالا می‌توانم با خیال راحت‌تری به فردا‌ها فکر کنم و امروزم را غرق در لا‌به‌لایِ کتاب‌هایم شوم. چیزی که واقعاً دلتنگش شده بودم.


معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچه‌ها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچه‌هایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچه‌ها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچه‌ها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچه‌ها بازی می‌خواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچه‌ها ماژیکش رو از جامدادی‌ش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچه‌ها.
شروع کردم. :
- مرغ ما امروز شیشتا تخم گذاشته.
-چرا شیشتا؟!
-پس چندتا؟
.
.
.
یک دست کامل بازی کردیم و برنده مشخص شد. دوباره اعداد رو نوشتم. و این‌دفعه عدد‌ها رو به روش متفاوتی بین بچه‌ها تقسیم کردم. و دوباره شروع شد. اما بچه‌ها زودتر حذف می‌شدن. عددهایِ قبلی‌شون هنوز از ذهنشون حذف نشده بود و مُدام اشتباه می‌کردن. حذف‌شدگان هم به صورت زمزمه‌وار اعداد الکی می‌پروندند تا ضریب اشتباهِ بقیه خیلی بیشتر بشه. بچه‌هایِ باقی مونده شاکی شدن. ده دقیقه به آخر کلاس بود. تخته پاکن رو برداشتم و تمام اعداد رو پاک کردم و گفتم: هرکی ساکت‌تر باشه اجازه می‌دم زودتر بره خونه‌ش!» بچه‌ها وسایلشون رو جمع کردند و ساکت رویِ میزشون نشستند. بعد یه مدت سکوت ، گفتم: فلانی و فلانی و فلانی بیان اینجا.» کیفشون رو برداشتن و از خوشحالی اینکه چند دقیقه زودتر داشتن می‌رفتن خونه بلند گفتند: آخ جوووون!».  با خنده گفتم:نه دیگه ؛ گفتم هر کی ساکت باشه. شما همین الان حرف زدید و بلند گفتین: آخ جوووون» پس زودتر رفتنی در کار نیست! :) » همین لحظه بود که زنگ خورد و همه با خنده و کوله به پشت دویدن و رفتن. خنده‌ام عمیق تر شد و شادی پُر کرد دهلیزِ چپ و راستِ قلبم رو.

پی‌نوشت: زنگ آخر در واقع زنگ اولِ آغاز ماجرایی‌ست هیجان انگیز با بچه‌های ایرانم. همیشه آرزوی همچین موقعیتی را داشتم و حالا آروزیم هر روز صبح برآورده می‌شود ؛ هر چند این دو سال هم به سرعت گذر ابرها خواهد گذشت.


امروز برای اولین بار از اتوبوس جا ماندم! ساعتِ شیش عصر اتوبوس حرکت می‌کرد و من داخلِ بی‌آرتیِ شلوغ، چشمم مدام به ساعتِ اتوبوس بود. اما وقتی به ایستگاهِ ترمینال رسیدم ساعت از شیش گذشته بود. حدود ده دقیقه دیر شده بود. کولۀ گُنده‌ام را به دوش کشیدم و شروع کردم به دویدن. یک دویدن نصفه و نیمه! بارِ اضافی داشتم! آرزو می‌کردم کوله‌ام نبود یا حداقل خودش پا داشت! اما نه پا داشت و نه معدوم بود. وبالی بود بر گردنم! در حالی که نفس نفس می‌زدم و شانه‌هایم درد گرفته بود رسیدم به جایگاهِ اتوبوس ؛ اما از اتوبوس تنها جایِ خالیش مانده بود. برایِ منی که تا به حال از هیچ اتوبوسی جا نمانده بودم ، کمی غیر قابل باور بود. مگر اتوبوس‌ها مسافرانشان را فراموش می‌کنند؟! و من فراموش شدۀ اتوبوسی بودم که تنها چند دقیقه زودتر از رسیدن من رفته بود.
+پ.ن: چه بسیار رفتار‌ها و اخلاق‌هایِ ناپسندی که می‌ریزیم داخلِ کولۀ عمرمان و هی سنگین می‌شویم و سنگین‌تر و جا می‌مانیم از اتوبوسی که مقصدش سر منزلِ مقصود است. اتوبوسی که جلو چشمانمان می‌رود و حسرت را می‌ریزد در ظرفِ وجودمان.
++پ.ن: تنها این استامبولیِ مادر خانمی پز و دوغش می‌توانست آرامم کند تا چند ساعتی منتظرِ حرکتِ اتوبوس بعدی باشم.  :)


دیروز ظهر وقتی با همسرم بین کوچه‌ها قدم می‌زدیم خانمی که از کنارش گذشتیم، برگشت و به همسرم و گفت:
-خانم ببخشید. خانم!
-بله؟
-شما یه خواهر ندارید که مثل خودتون چشم رنگی باشه؟! سه ساله برای داداشم دنبالِ یه خانمِ چشم رنگی می‌گردم!
-نه ؛ ببخشید.
ملاک‌هایمان سر جایش نیست. چرا باید برای انتخاب همسری که قرار است ثانیه‌هایِ عمرمان را باهاش شریک شویم، آن‌هم نه فقط دوران جوانی‌را ، بلکه تمام عمر را ؛ فقط ملاک ظاهری اعمال کنیم؟! این مسئله برایم غیر قابل هضم است.

با صدایِ بابا از خواب بیدار شدم. مریم هم بیدار شد. پاشدم و رفتم داخلِ حیاط. هوا هنوز تاریکِ تاریک بود و ستاره‌ها در آسمان پهن بودند. شیرِ آبِ حیاط را باز کردم و آبِ نیمه سردی به صورتم زدم و وضو گرفتم. برگشتم به اتاق. مریم سجاده را در گوشۀ اتاق برایم پهن کرده بود. وجودم را به وجودش پیوند زد با گوشه‌ای از سجاده. از پیشش رفتن برایم سخت تر شد. دیشب موقع خواب، قطره‌هایِ اشکِ مریمم از گوشه چشمش قِل خورد و بر روی بالشت ریخت. دلِ کوچکش طاقت دوری نداشت. در آغوشم آرام گرفت و در آغوشش خوابیدم. قبل از ازدواج خیلی‌ها می‌گفتند که عشقمان برایِ ماه اول است، و بعدش عادی می‌شود و دل‌زده! عشقی هوس مانند!! و حالا من و مریم هر روز وابسته تر به هم می‌شویم. و هر روز عشقمان جاری‌تر می‌شود در رگ‌هایِ زندگی‌مان.

چه دلبرانه وسایلم را درونِ کوله‌ام چیده بود و چه مادرانه ساندویچی درون پلاستیک گذاشت برایم. و من چه بچه‌گانه آن را فراموش کردم.

+ بریده‌ای از سفرنامۀ بیرجندم.


معشوقه پاییزی‌ام ؛  سلام.
همیشه برای من تاریخ تولدت پُر از لبخند و عشق بوده و خواهد بود. من عادت داشتم هر موقع که سر کلاس درس بودم بعد از پایان کلاس ، تاریخ روز را گوشۀ کتابم یادداشت می‌کردم و وقتی به بیست و سوم مهر ماهِ هر سال می‌رسیدم ، زیر تاریخ می‌نوشتم دنیا از چنین روزی زیبا شد». و هیچ کس نمی‌دانست که این زیبایی دنیایِ من کیست.
تو متولد شدۀ مهری و دخترِ پاییز. مهرت عمری‌ست به دلم نشسته و ریشه کرده در خاک‌هایِ قلبم. و چه گُل‌هایِ مریمی که شکفت از این ریشه‌ها و چه عطرِ یاسی که دوید در رگ‌هایِ وجودم.
می‌دانی عزیزم ؛ اینکه چه تعداد دورِ خورشید چرخیدۀای مهم نیست ؛ چه بخواهی و چه نخواهی ما روزی این گردالویِ خاکی و خورشیدش را رها خواهیم کرد و جسممان را امانت خواهیم گذاشت در دلِ خاک‌هایش. مهم این است که مسیر من و تو محدود به ثانیه‌هایِ عمرمان در پرتو این خورشیدِ تابان و زمینِ خاکی نمی‌شود. من و تو قرار است به وسعتی فراتر از زمان ، در مکانی فراتر از چهار چوب زمین ؛ کنار هم باشیم. باهم بودنی به وسعت ابد . و باید دست هم را بگیریم در این مسیر که در تنهایی مقصد ناپیدا ست.
من الان که دارم این نامه را می‌نویسم داخلِ اتوبوسم و تکیه کرده‌ام به یکی از صندلیِ‌هایِ کنار پنجرۀ سمتِ راست. مردی کنارم خوابیده است. مردی با هیکلی درشت. طوری که برایِ دستِ چپم جایی برایِ گذاشتن نیست. من بی خبر می‌آیم برایِ دیدن تو ، و راستش را بخواهی باورم نمی‌شود! باورم نمی‌شود که دوباره چشمانِ معصوم و زیبایت را می‌توانم به تماشا بشینم.
تولدت مبارک دخترِ پاییز»


معلمشان تقلیل بود و من به جایش رفتم سرِ کلاس‌. کتاب‌ها و تکالیف بچه‌ها را خواستم و پشت میز نشستم و جلویم تپه‌ای از کتاب و دفتر تشکیل شد. با رسیدن به هر کتاب اسم صاحبش را بلند می‌خواندم تا بیاید و در مورد تکالیفش که نقص یا اشتباهِ احتمالی دارد ، توضیح بدهد.
یکی از سؤالاتِ کتاب این بود که با توجه به حروف موجود ، کلمه‌ای که در داخلِ درس استفاده شده است را بسازید. حروف   ط ، ق ، ه ، ر » بودند. همۀ بچه‌ها قطره» نوشته بودند و درست و منطقی هم بود ؛ اما یک عدد فسقلی طرقه» ساخته بود که تاء»ش بزرگتر و صدایش خیلی بیشتر از ترقه‌هایِ معمولی بود! واژه‌ای که به زور می‌خواست خودش را در بین خط‌هایِ درس اول جا کند.

معلمشون نیومده بود و من به جاش سر کلاسِ بچه‌ها رفتم. کلاسِ پایه شیشمِ الف. بچه‌هایی که تازه یادگرفته بودند که شیطون باشن. چند زنگ رو با بچه‌ها قرآن کار کردیم و فارسی. اما زنگ آخر بچه‌ها حوصلۀ کتاب و درس نداشتن ، مخصوصاً که روزِ اولِ مهر هم بود! بچه‌ها بازی می‌خواستند و هیجان. قبول کردم! یکی از بچه‌ها ماژیکش رو از جامدادی‌ش در آورد و داد دستم. از یک تا بیست و یک رو رویِ تخته نوشتم و هر عدد را دادم به یکی از بچه‌ها.
شروع کردم. :
- مرغ ما امروز شیشتا تخم گذاشته.
-چرا شیشتا؟!
-پس چندتا؟
.
.
.
یک دست کامل بازی کردیم و برنده مشخص شد. دوباره اعداد رو نوشتم. و این‌دفعه عدد‌ها رو به روش متفاوتی بین بچه‌ها تقسیم کردم. و دوباره شروع شد. اما بچه‌ها زودتر حذف می‌شدن. عددهایِ قبلی‌شون هنوز از ذهنشون حذف نشده بود و مُدام اشتباه می‌کردن. حذف‌شدگان هم به صورت زمزمه‌وار اعداد الکی می‌پروندند تا ضریب اشتباهِ بقیه خیلی بیشتر بشه. بچه‌هایِ باقی مونده شاکی شدن. ده دقیقه به آخر کلاس بود. تخته پاکن رو برداشتم و تمام اعداد رو پاک کردم و گفتم: هرکی ساکت‌تر باشه اجازه می‌دم زودتر بره خونه‌ش!» بچه‌ها وسایلشون رو جمع کردند و ساکت رویِ میزشون نشستند. بعد یه مدت سکوت ، گفتم: فلانی و فلانی و فلانی بیان اینجا.» کیفشون رو برداشتن و از خوشحالی اینکه چند دقیقه زودتر داشتن می‌رفتن خونه بلند گفتند: آخ جوووون!».  با خنده گفتم:نه دیگه ؛ گفتم هر کی ساکت باشه. شما همین الان حرف زدید و بلند گفتین: آخ جوووون» پس زودتر رفتنی در کار نیست! :) » همین لحظه بود که زنگ خورد و همه با خنده و کوله به پشت دویدن و رفتن. خنده‌ام عمیق تر شد و شادی پُر کرد دهلیزِ چپ و راستِ قلبم رو.

پی‌نوشت: زنگ آخر در واقع زنگ اولِ آغاز ماجرایی‌ست هیجان انگیز با بچه‌های ایرانم. همیشه آرزوی همچین موقعیتی را داشتم و حالا آروزیم هر روز صبح برآورده می‌شود ؛ هر چند این دو سال هم به سرعت گذر ابرها خواهد گذشت.


صالح از اون آتیش پاره‌هایِ کلاسِ پنجمه. بارها شده که زنگ‌هایِ تفریح ، ششمی‌هارو به جون چهارمی‌ها بندازه و چهارمی‌هارو به جون ششمی‌ها! اما یه خصلت خیلی خوبی که صالح داره اینه که بی ادب نیست و میون تمامِ این فضولی‌ها و آتیش سوزندن‌ها هیچ وقت حرف زشتی از دهانش خارج نمیشه.

یه بار زنگ تفریح یکی از بچه‌ها کلاسِ چهارم که جثۀ ریزی هم داره اومد پیشم و گفت که یه نفر اذیتش کرده و تو حیاط مدرسه دنبالش کرده. گفتم: کی؟  با انگشت صالح رو نشون داد. صداش زدم و اومد پیشم و کمی شرحِ ماجرا داد. از اون جایی که فضولی‌اش صرفاً سر به سر گذاشتن با یه کوچکتر از خودش بوده و آتیشی به اون صورت به پا نکرده بود ، توبیخی در حد و اندازۀ کاری که انجام داده بود براش در نظر گرفتم. دست چپمو گذاشتم زیر چونه‌اش و با انگشتِ شست و انگشتِ سَبابه دو لُپش رو آروم فشار دادم تا حدی که لباش شبیه به ماهی بشه ؛ بعد گفتم که بگه: لُپ‌لُپ» صالح هم گفت و کلاس چهارمی و صالح و من کُلی خندیدیم! :) هنوز هم گاهی وقتا زنگِ تفریح میاد و میخواد که فرایندِ لُپ‌لُپ رو اجرا کنیم.
+ اجرا کردین؟ برین رو به رویِ آینه و ماهی شُدنتون رو حظ کنید. :)


چند شب پیش مثل هر شب در اتاقم را بستم و بخاری را روشن کردم. خیلی زود و راحت در تنهایی و سکوتِ اتاقم به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم اما مثل همیشه نبود! صبحی بود که قرار بود من چشمانم برای همیشه باز نشود.صبحی با طعم بُهت و حیرت! صبحی که چشمانم با خیره شدن به لولۀ در آمده از پُشتِ بخاری باز شد!
شب هنگام مرگ در اتاقم قدم زده بود. و شاید هم در گوشه‌ای از اتاقم ایستاده و خیره شده به منی که غَرقِ در خواب بودم. او فقط دستی به من کشیده و از دریچۀ کولری که بالایِ بخاری بوده ، پرواز کرده به سمتِ آسمان.
حتی همین الان هم اگر چشم‌هایم را ببندنم می‌توانم هنوز بو و جایِ قدم‌هایش را در اتاقم حس کنم! می‌توانم ردِ انگشت‌هایش را بر رویِ زیرپوشِ سفیدم ببینم! اینکه چرا چشم‌هایم باز شد ، دلیلی ندارد جز اینکه زمانش نرسیده بود! اما من با طلوعِ اینبارِ خورشید فهمیدم ، چیزی را که خیلی دور می‌دیدمش ؛ چقدر نزدیک است به من!
الَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزیزُ الْغَفُورُ»
آن که مرگ و زندگی را بیافرید ، تا بیازمایدتان که کدام یک از شما به عمل نیکوتر است و اوست پیروزمند و آمرزنده. حاقه ۲۷


دو روز پیش هشت صدمین روزِ آسمانم بود. آسمانی که در گوشه گوشه‌یِ وجودش خاطراتم ریشه کرده است. آسمانی که شده است تکه‌ای  از وجودم. آسمانی که همیشه رنگش آبی فیروزه‌ایست. آسمانی که خیالش در عالمم پهن شده است.
آسمان من همیشه جایِ قدم‌هایِ رفقایی چون شماست. هیچ وقت به پاک کردن یا رها کردنش فکر هم نکرده‌ام ؛ تهِ تهش من می‌مانم و خیالِ آبیِ آسمانم.
اما حالا که مناسبت جور است ، دوست دارم کمی بیشتر بدانم که:

  • نگارندۀ آسمان را چه جور شخصیتی می‌بینید؟
  • در خیالِ آسمان» را چرا دنبال می‌کنید؟
  • اگر فقط حق داشتین از یک کلمه برای توصیف من استفاده کنید ، آن یک کلمه چی بود؟

پی‌نوشت: بازخوردتون برای من خیلی خیلی مهمه! پس اگه اینجا رو می‌خونید و دنبال می‌کنید ؛ حالا چه به صورت عمومی و چه به صورت مخفی ، و حتی چه به صورتِ خاموش ؛ لطفاً مشارکت کنید و باز خورد بدین و گرنه خونتون پایِ خودتونه. :) قطعاً باید بدونم که چقدر به خودِ واقعی‌یم نزدیکه ؛ احسانی که در خیالِ این آسمان زندگی می‌کنه.

+ کامنت ناشناس هم فعاله.


                                                   


پاییز است و برف می‌بارد! کلاغ‌ها بر فراز شهر پرواز می‌کنند. عده‌ای در پسِ کوچه‌ها می‌دوند. غم نشسته است بر نورِ چراغِ‌هایِ شهر! حکومت نظامی در رسانه‌ها جریان دارد. قرار است همه چیز به نفع خودشان جلوه داده شود. دسترسی به شبکه‌ها کاملاً قطع شده است! جلوه‌هایی از ۱۹۸۴ جورج اورول را به عینه می‌بینم. امید‌ها نا امید شده. اعتمادها بی اعتماد! و دست‌ها خالی‌تر! و چشم‌ها محتاج‌تر!
شب‌هایِ ابریِ شهرهم طولانی‌تر از هر زمانیست! و ظُلم قد علم کرده است در پَرتوِ این تاریکی! مُدام مُسَکِنْ می‌زنند به درد هایمان تا آرام شویم و بیخیال!
اما روزی خورشیدِ امید و آزادی طلوع خواهد بر فرازِ کوه‌ها و دشت‌ها و دریا‌هایِ ایرانم! روزی پرتوِ طلایی رنگش ، گونه‌هایم را نوازش خواهد داد.
+ حواسمون به هم باشه ؛ افسردگی پشتِ لبخند‌هامون قایم می‌شه!
+ یک چیز حال خوب کن! سایت

ایران کتاب به مناسبت هفتۀ کتاب ، تخفیف ۲۰% به اضافه ارسال رایگان داره! تازه اگه تا به حال عضو سایتشون نبودید ؛ حدود نیم ساعت بعد از اینکه با شماره موبایلتون عضو می‌شید یه کد تخفیف پنج هزار تومنی هم به شماره‌تون میاد و می‌تونید علاوه بر ۲۰% تخفیف ، پنج هزار تومن دیگه هم تخفیف بگیرد. پس اگه خواستید خرید کنید سریع سفارشتون رو نهایی نکنید چون کد تخفیف میده بهتون به احتمال زیاد.

+ شما حال خوب کن چی دارید؟

باورم نمی‌شود که یکسال گذشت! باورت می‌شود؟ باورم نمی‌شود که تو کنارمی ، باورت می‌شود؟ باورم نمی‌شود چشمانِ زیبایت برای من است ، باورت می‌شود؟ باورم نمی‌شود رویایِ  با تو بودن را ،  باورت می‌شود؟ من حتی باورم نمی‌شد تمامِ لحظه‌هایی که مثل خواب بود ، تا اینکه دستانت را در میانِ انبوه زائرانِ آقا گرفتم. وقتی انگشتان کوچکت در میان انگشت‌هایم آرام گرفت ، من باور کردم تمام اینها را. باور کردم که عشق حقیقتی است که باید آن را زندگی کرد ، و وصال نقطۀ پُر شورِ آغازِ این ماجراست. مبارک‌مان باشد سالگردِ تلاقیِ ثانیه‌هایِ عمرمان.

 


چند وقت پیش یه کبوتر  افتاد تو حیاط پشتیِ خونۀ پدری. شب وقتی همه خواب بودیم افتاده بود. حیاط کوچک بود اما دیوارها بلند! چسپِ سیاهِ برق هم دورِ چند پر از بال‌هایش را گرفته بود.  صبح که دیدمش آروم نزدیکش شدم و گرفتمش. قلبِ کوچکش داشت از سینه‌اش در میومد! یه روز منتظر موندیم تا صاحب احتمالیش بیاد دنبالش ، اما خبری نشد. چسپ‌هایِ بالش رو باز کردیم و رهایش کردیم در آسمانِ فیروزه‌ای جهان. او برای زندگی کردن به هیچکس جز خودش احتیاج نداشت. درست مثل من و تو ؛ بال هاتو باز کن!


من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.

می‌خواهم اکنون قصه‌ی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصه‌ای که می‌خواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.

از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که . چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس‌هایم تعریفی نداشت و بیشتر امتحان هایم را خراب می‌کردم. این وعضیت[وضعیت] ادامه پیدا کرد و تا جیی که بعضی از درس‌ها را تژدیدی [تجدیدی] می‌آوردم. دوست داشتم درس هایم بهتر شود اما بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد و به زور با قابل قبول رد می‌شدم و مرا در بعضی از مدارس راه نمی‌دادند. این وعضیت[وضعیت] همین طور ادامه پیدا کرد تا به کلاس ششم دبستان رسیدم ، معلم این سال نسبت به معلمان سال‌های گذشته بهتر بودو من کمی چیزها را بیشتر می‌‍فهمیدم. یکبار معلم وقتی بچه‌ها بیرن[بیرون] از کلاس بودندبه طرف من آمد و گفت خواستن توانستن است» تو اگر بخواهی درس بخوانی می‌توانی. به این حرف معلم اعتنایی نکردم معلم این جمله را چند بار دیگر تکرار کرد و من بازهم اعتنایی نکردم. این جمله را هم چندین بار از زبان پدر و مادرم هم شنیدم. به مفهوم آن بیشتر دقت کردم  و

زندگی جدید من از این جا آغاز شد. هر وقت به حرف معلم فکر می‌کردم تلاشم برای درس خواندن بیشتر می‌شدد و به آرزوهایم همان منجم و شاعری نزدیک تر می‌شدم.

کم کم داشت درس هایم نسبت به قبل بهتر می‌شد البته کمی. هر وقت به آرزوهایم فکر می‌کردم بیشتر و بیشتر درس می‌خواندم  تا به آرزوهایم برسم. کم کم داشتم از بعضی از همکلاسی هایم جلو می‌زدم اصلاً باورم نمی‌شد تا به جایی رسیده بود که نمراتم نزدیک خوب می‌شضد ولی تا خیلی خوب و عالی واصله[فاصله] زیادی داشتم. تلاشم را بیشتر کردم و اکنون نمراتم به خیلی خوب می‌رسد و تقریباً شاگرد اول کلاسم. سال‌ها را پشت سر می‌گذاشتم و تقریباً هر سال جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم.

سال‌های بعد مانند هشتم نهم و دهم را پشت سر گذاشتم و سال به سال به آرزو هایم نزدیک‌تر می‌شدم. مدرک تحصیلی خودم را گرفته بودم و من اکنون از بین آرزوهایم نویسندگی را انتخاب کردم و ادامه دادم تا جایی که یکی از بهترین نویسنگان خوب شهرم و استانم شدم. زندگی من همینطور با نوشتن به پایان رسید.

من اکنون می‌خواهم خودم را معرفی کنم. فکر کنم باور نکنید من نویسنده خیال پرداز کلاس ششمی هستم و این را از معلم کلاس ششم دارم و نصیحت من به شما این است که خواستن توانستن است.

هادی اطهری                      داستان خیالی

پی‌نوشت: یک روز وقتی زنگ آخر خورده بود و همه بچه‌ها بدو بدو می‌رفتند به سمت درب خروجی ، هادی دفترچه قرمز رنگشو بهم نشون داد. گفتم: میدی ببرم خونه بخونمش؟ داد دستم و من بردم و خوندم. اون دفترچه قرمز ، کتابِ هادی بود. کتابِ داستان هایِ خیالی‌اش ، هرچند این داستان اولش زیاد هم خیالی نبود. حتی برای کتابش فهرست هم درست کرده بود.

پسرم هادی ؛ نویسندۀ کوچکی است که یه روز بزرگ میشه به وسعت وجودش.


صالح از اون آتیش پاره‌هایِ کلاسِ پنجمه. بارها شده که زنگ‌هایِ تفریح ، ششمی‌هارو به جون چهارمی‌ها بندازه و چهارمی‌هارو به جون ششمی‌ها! اما یه خصلت خیلی خوبی که صالح داره اینه که بی ادب نیست و میون تمامِ این فضولی‌ها و آتیش سوزندن‌ها هیچ وقت حرف زشتی از دهانش خارج نمیشه.

یه بار زنگ تفریح یکی از بچه‌ها کلاسِ چهارم که جثۀ ریزی هم داره اومد پیشم و گفت که یه نفر اذیتش کرده و تو حیاط مدرسه دنبالش کرده. گفتم: کی؟  با انگشت صالح رو نشون داد. صداش زدم و اومد پیشم و کمی شرحِ ماجرا داد. از اون جایی که فضولی‌اش صرفاً سر به سر گذاشتن با یه کوچکتر از خودش بوده و آتیشی به اون صورت به پا نکرده بود ، توبیخی در حد و اندازۀ کاری که انجام داده بود براش در نظر گرفتم. دست چپمو گذاشتم زیر چونه‌اش و با انگشتِ شست و انگشتِ سَبابه دو لُپش رو آروم فشار دادم تا حدی که لباش شبیه به ماهی بشه ؛ بعد گفتم که بگه: لُپ‌لُپ» صالح هم گفت و کلاس چهارمی و صالح و من کُلی خندیدیم! :) هنوز هم گاهی وقتا زنگِ تفریح میاد و میخواد که فرایندِ لُپ‌لُپ رو اجرا کنیم.
+ اجرا کردین؟ برین رو به رویِ آینه و ماهی شُدنتون رو حظ کنید. :)


من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.

می‌خواهم اکنون قصه‌ی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصه‌ای که می‌خواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.

از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که . چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس‌هایم تعریفی نداشت و بیشتر امتحان هایم را خراب می‌کردم. این وعضیت[وضعیت] ادامه پیدا کرد و تا جیی که بعضی از درس‌ها را تژدیدی [تجدیدی] می‌آوردم. دوست داشتم درس هایم بهتر شود اما بهتر نشد که هیچ بدتر هم شد و به زور با قابل قبول رد می‌شدم و مرا در بعضی از مدارس راه نمی‌دادند. این وعضیت[وضعیت] همین طور ادامه پیدا کرد تا به کلاس ششم دبستان رسیدم ، معلم این سال نسبت به معلمان سال‌های گذشته بهتر بودو من کمی چیزها را بیشتر می‌‍فهمیدم. یکبار معلم وقتی بچه‌ها بیرن[بیرون] از کلاس بودندبه طرف من آمد و گفت خواستن توانستن است» تو اگر بخواهی درس بخوانی می‌توانی. به این حرف معلم اعتنایی نکردم معلم این جمله را چند بار دیگر تکرار کرد و من بازهم اعتنایی نکردم. این جمله را هم چندین بار از زبان پدر و مادرم هم شنیدم. به مفهوم آن بیشتر دقت کردم  و

زندگی جدید من از این جا آغاز شد. هر وقت به حرف معلم فکر می‌کردم تلاشم برای درس خواندن بیشتر می‌شدد و به آرزوهایم همان منجم و شاعری نزدیک تر می‌شدم.

کم کم داشت درس هایم نسبت به قبل بهتر می‌شد البته کمی. هر وقت به آرزوهایم فکر می‌کردم بیشتر و بیشتر درس می‌خواندم  تا به آرزوهایم برسم. کم کم داشتم از بعضی از همکلاسی هایم جلو می‌زدم اصلاً باورم نمی‌شد تا به جایی رسیده بود که نمراتم نزدیک خوب می‌شضد ولی تا خیلی خوب و عالی واصله[فاصله] زیادی داشتم. تلاشم را بیشتر کردم و اکنون نمراتم به خیلی خوب می‌رسد و تقریباً شاگرد اول کلاسم. سال‌ها را پشت سر می‌گذاشتم و تقریباً هر سال جزو شاگردان ممتاز کلاس بودم.

سال‌های بعد مانند هشتم نهم و دهم را پشت سر گذاشتم و سال به سال به آرزو هایم نزدیک‌تر می‌شدم. مدرک تحصیلی خودم را گرفته بودم و من اکنون از بین آرزوهایم نویسندگی را انتخاب کردم و ادامه دادم تا جایی که یکی از بهترین نویسنگان خوب شهرم و استانم شدم. زندگی من همینطور با نوشتن به پایان رسید.

من اکنون می‌خواهم خودم را معرفی کنم. فکر کنم باور نکنید من نویسنده خیال پرداز کلاس ششمی هستم و این را از معلم کلاس ششم دارم و نصیحت من به شما این است که خواستن توانستن است.

هادی اطهری                      داستان خیالی

پی‌نوشت: یک روز وقتی زنگ آخر خورده بود و همه بچه‌ها بدو بدو می‌رفتند به سمت درب خروجی ، هادی دفترچه قرمز رنگشو بهم نشون داد. گفتم: میدی ببرم خونه بخونمش؟ داد دستم و من بردم و خوندم. اون دفترچه قرمز ، کتابِ هادی بود. کتابِ داستان هایِ خیالی‌اش ، هرچند این داستان اولش زیاد هم خیالی نبود. حتی برای کتابش فهرست هم درست کرده بود.

پسرم هادی ؛ نویسندۀ کوچکی است که یه روز بزرگ میشه به وسعت وجودش.


دیشب وقتی تو اتاقم نشسته بودم ، برق خانه برای چند ثانیه قطع شد و دوباره وصل شد. داشتم بند محکومین» را می‌خواندم که دوباره قطع شد و اینبار وصل نشد! بلند شدم تا از پنجرۀ اتاقم تیرِ چراغ برق‌ را دید بزنم. می‌دانید چی دیدم؟ یک عالمه برف! سفیدیِ برف‌هایِ به زمین نشسته را می‌شد حتی در تاریکیِ تیر هایِ خاموش برق هم دید. می‌دانید چیکار کردم؟ از ذوق رویِ دو پنجۀ پاهایم  بالا و پایین پریدم! می‌خندیدم و ذوق می‌کردم. درست مثل پسر بچه‌ای هفت هشت ساله! زنگ زدم به مریم و تمام ذوقم را ریختم در صدایم و گفتم: اینجا برف اومده مریم!»

خودم هم نمی‌دانم که این همه ذوق و خوشحالی بخاطرِ سفیدیِ خیابان‌ها و کوچه‌ها بود یا انتقامم از روز‌های سختِ گذشته؟


باران دانه دانه می‌افتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدایش می‌چکد درون گوش‌هایم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف می‌بود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را می‌گرفتم و می‌رفتم به سمت کوه‌هایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب می‌کردیم و قدم می‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهایم را ء می‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که می‌رسیدیم آرام کنار هم می‌نشستیم. خودم را کمی نزدیک‌تر می‌کردم بهش تا پهلویم بچسپد به پهلویش. خیره می‌شدم به شهر و آدم‌هایش. می‌گفتم: من تو این مدت نشستم و نگاه کردم دور شدن خودم رو از خودِ واقعیم و اصلاً دوست نداشتم این من جدید رو. و خودم دست من را می‌گرفت و می‌گفت: آروم باش! نگا پهلوت چسپیده به پهلوم و دستت تو دستامه‌.


پاییز است و برف می‌بارد! کلاغ‌ها بر فراز شهر پرواز می‌کنند. عده‌ای در پسِ کوچه‌ها می‌دوند. غم نشسته است بر نورِ چراغِ‌هایِ شهر! حکومت نظامی در رسانه‌ها جریان دارد. قرار است همه چیز به نفع خودشان جلوه داده شود. دسترسی به شبکه‌ها کاملاً قطع شده است! جلوه‌هایی از ۱۹۸۴ جورج اورول را به عینه می‌بینم. امید‌ها نا امید شده. اعتمادها بی اعتماد! و دست‌ها خالی‌تر! و چشم‌ها محتاج‌تر!
شب‌هایِ ابریِ شهرهم طولانی‌تر از هر زمانیست! و ظُلم قد علم کرده است در پَرتوِ این تاریکی! مُدام مُسَکِنْ می‌زنند به درد هایمان تا آرام شویم و بیخیال!
اما روزی خورشیدِ امید و آزادی طلوع خواهد بر فرازِ کوه‌ها و دشت‌ها و دریا‌هایِ ایرانم! روزی پرتوِ طلایی رنگش ، گونه‌هایم را نوازش خواهد داد.
+ حواسمون به هم باشه ؛ افسردگی پشتِ لبخند‌هامون قایم می‌شه!

بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس. حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و ددگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلط بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به خاطراتِ خوب و صاف و زلالِ زندگیم. نیاز دارم که ببخشم همه را تا سبک و سبک تر بشوم. نیاز دارم که حتی خودم را هم ببخشم. البته این قسمت سختِ ماجراست. و بعد از همۀ این‌ها مثل گنجشکی کوچک پَر بکشم و بروم. پر بکشم و لبِ پنجرۀ اتاقم بنشینم و دوباره زندگی کنم.
بعضی وقت‌ها من به همۀ این‌ها نیاز دارم. دُرست مثل امروز. و من تمام نیازم را بر آورده کردم. تمامش را.

بعضی وقت‌ها به شدت نیاز دارم که دور بشوم! از همه چیز و از همه کس. حتی عزیز ترینم. نیاز دارم که خودم باشم و خودم. خودم باشم و دو تا پاهایم و کوهی که مقابلم ایستاده است. با هر قدم بالا‌تر بروم و غم‌ها و ددگی‌ها و نشخوار‌هایِ ذهنی‌ام بریزند از وجود و ذهنم و تا پایین کوه غلت بخورند. بی وقفه بروم بالا و پشت سرم را هم نگاه نکنم. نیاز دارم وقتی که به نوکِ قلۀ کوه می‌رسم قلبم مثلِ قلبِ گُنجشک بزند و نفسم بالا نیاید. نیاز دارم که بنشینم و خیره بشوم به خاطراتِ خوب و صاف و زلالِ زندگیم. نیاز دارم که ببخشم همه را تا سبک و سبک تر بشوم. نیاز دارم که حتی خودم را هم ببخشم. البته این قسمت سختِ ماجراست. و بعد از همۀ این‌ها مثل گنجشکی کوچک پَر بکشم و بروم. پر بکشم و لبِ پنجرۀ اتاقم بنشینم و دوباره زندگی کنم.
بعضی وقت‌ها من به همۀ این‌ها نیاز دارم. دُرست مثل امروز. و من تمام نیازم را بر آورده کردم. تمامش را.

درست موقعی از زمان که باید یک گوشه‌ از بازار پسرکی ماهیِ قرمز بیندازد درون پلاستیک‌هایِ کوچک فریزر و بدهد دستِ دختر بچه‌ای که دست دیگرش در دست مادرش هست ؛ نه ماهی وجود دارد ، نه پسرک گوشه‌ای وایستاده و نه دخترک ش به بازار می‌آید!


چشمم به ساعت است و مدام دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را می‌شمرم. دوست دارم همینطور دور اتاق قدم بزنم و هر از گاهی نگاه به ساعت کنم. دوست دارم از پنجره خورشید را دید بزنم که ببینم هنوز می‌تابد یا پنهان شده در پشت قلمرو شب.
می‌دانی عزیزم ؛ چشم انتظاری لذت بخش است ، اگر برای تو باشد.

صبح دو روز پیش مثل باقیِ روزهایِ قرنطینه بود. و حتی وقتی به ظهر و بعد از ظهر هم رسیدم تفاوتی چندانی با روزهایِ قبل نیافتم. قرنطینه خانگی ؛ دلم تنگ شده برای قدم زدن در کوچه پس کوچه‌هایِ شهر. دلم تنگ شده برایِ گُم شدن در بین شلوغیِ مردم شهر. دلم تنگ شده برای درخت‌هایِ کاجِ پارک. دلم تنگ شده برای بی دلهره رفتن و بازار را زیر پا گذاشتن.
غروب شده بود. گوشی‌ام را برداشتم و اینترنت گوشی‌ام را روشن کردم. بلافاصله چند پیام از داداش در واتساپ بالا آمد. کلیک کردم. سه عکس بود که یکی یکی بازشان کردم و انگار نور خورشید پنهان شده در پشت ابر‌هایِ تیره رُخ نمایان کرد و آفتابش را پهنِ وجودم کرد. عشق بود که در چشمانم برق زد و ذوق بود که مرا از جایم بلند کرد و نگذاشت رویِ پاهایم بند شوم.
دخترک پشتِ عکس که چشمانش بسته بود و چند ساعتی بیشتر از قدم گذاشتن‌ش در جهان آدم‌ها نمی‌گذشت ، اولین برادر زادۀ من بود! دلم پر کشید برای دیدنش. کاش می‌توانستم چشمانم را ببندم و بعد کنارش ؛ در بوشهر چشمانم را باز کنم. کاش می‌توانستم پا لُخت ساحلِ زیبایِ بوشهر را بدوم و ذوق کنم و بخندم و نفس کم بیاورم. کاش می‌توانستم صورتِ به غایت زیبایش را ببوسم. من حتی دلم پر کشید برایِ یک سال بعد که شیرینِ شیرین شود و صدا‌های نامفهوم کودکانه‌اش را بریزد در دامنِ کوچکِ دخترانه‌اش.
عمو جان ؛ تو نور امیدی. تو روشنایِ سحرگاهی. تو برکتِ خالصی. تو همانند اسمت هدیۀ خداوندی.


صبح دو روز پیش مثل باقیِ روزهایِ قرنطینه بود. و حتی وقتی به ظهر و بعد از ظهر هم رسیدم تفاوتی چندانی با روزهایِ قبل نیافتم. قرنطینه خانگی ؛ دلم تنگ شده برای قدم زدن در کوچه پس کوچه‌هایِ شهر. دلم تنگ شده برایِ گُم شدن در بین شلوغیِ مردم شهر. دلم تنگ شده برای درخت‌هایِ کاجِ پارک. دلم تنگ شده برای بی دلهره رفتن و بازار را زیر پا گذاشتن.
غروب شده بود. گوشی‌ام را برداشتم و اینترنت گوشی‌ام را روشن کردم. بلافاصله چند پیام از داداش در واتساپ بالا آمد. کلیک کردم. سه عکس بود که یکی یکی بازشان کردم و انگار نور خورشید پنهان شده در پشت ابر‌هایِ تیره رُخ نمایان کرد و آفتابش را پهنِ وجودم کرد. عشق بود که در چشمانم برق زد و ذوق بود که مرا از جایم بلند کرد و نگذاشت رویِ پاهایم بند شوم.
دخترک پشتِ عکس که چشمانش بسته بود و چند ساعتی بیشتر از قدم گذاشتن‌ش در جهان آدم‌ها نمی‌گذشت ، اولین برادر زادۀ من بود! دلم پر کشید برای دیدنش. کاش می‌توانستم چشمانم را ببندم و بعد کنارش ؛ در بوشهر چشمانم را باز کنم. کاش می‌توانستم پا لُخت ساحلِ زیبایِ بوشهر را بدوم و ذوق کنم و بخندم و نفس کم بیاورم. کاش می‌توانستم صورتِ به غایت زیبایش را ببوسم. من حتی دلم پر کشید برایِ یک سال بعد که شیرینِ شیرین شود و صدا‌های نامفهوم کودکانه‌اش را بریزد در دامنِ کوچکِ دخترانه‌اش.
عمو جان ؛ تو نور امیدی. تو روشنایِ سحرگاهی. تو برکتِ خالصی. تو همانند اسمت هدیۀ خداوندی.


گاهی وقت‌ها غم مثل بختک می‌افتد به جان زندگی‌ام. گاهی وقت‌ها نا امیدی چاقو می‌گذارد بیخ گلویِ روحم. گاهی وقت‌ها کسالت چنگ می‌زند به تار و پودم.

من یک گاوم! وقتی مدام و مدام و همچنان مدام خاطرات تلخ گذشته را بالا می‌آورم و نشخوار می‌کنم و می‌جوم و می‌جوم و همچنان می‌جوم و بعد با چشمانی که در اثرِ فکر کردن ، خیره به گوشۀای مانده‌اند ؛ تکانی به گلویم می‌دهم و دوباره آن سیاهی‌ها را قورتشان می‌دهم تا بروند پایین.
هاروکی موراکامی چه قشنگ توصیف کرده شرح حال مرا:
پرسید می‌خوای بدونی واقعاً چه اتفاقی افتاد؟»
می‌دونی ، پارسال ما یه گاو رو کالبد شکافی کردیم.»
واقعاً؟»
وقتی شکمش رو باز کردیم ، فقط یه مشت علف نشخوار شده اون تو بود. علف رو تو کیسه‌ی پلاستیکی ریختم و با خودم بردم خونه و رو میزم گذاشتمش. از اون به بعد ، وقتی اوضاع سخت می‌شه ، به اون توده نیمه هضم شده‌ی علف نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که چرا یه گاو چنین دردهایی رو تحمل می‌کنه تا همچین چیز بدمزه‌ی رقت انگیزی رو بارها و بارها بالا بیاره و بجوه؟»
لب‌هایش را به هم فشار داد و لبخندی نصفه و نیمه زد و برای لحظه‌ای صورتم را تماشا کرد.
گفت فهمیدم. دیگه یک کلمه هم درباره‌ش نمی‌گم.»
سر تکان دادم.
اما راستش را بخواهی از قدیم گفته‌اند که انسان با امید زنده است. و امید برای من نمود پیدا می‌کند در اشیاء و موجودات اطرافم. گاهی ممکن است با دیدن گربۀ نارنجی رنگی که دمِ درِ خانه از جلوی پایم گذشت و من به او گفتم: سلام گارفیلد!» و او دمی تکان داد و رفت ؛ تا چند روز سرشار از امید باشم و چرخ دنده‌هایِ روحم بدون سر صدا روی‌ِهم بلغزند و بچرخند.  گاهی با شنیدن موسیقی بیکلامِ دلچسپی یا صدایِ تق‌تق بارش باران بر رویِ پنجرۀ اتاقم ، و یا دیدن عکس‌هایِ قدیمی‌تر و یا کتاب خواندن و یک فیلم خوب دیدن ؛  اُکسیر امید ریخته می‌شود در دهلیز‌هایِ قلبم.
و من دنبال نشانه‌ای بودم در اطرافم که رشته‌هایی از امید به آن وصل باشد. چشم می‌چرخاندم و دقیق می‌شدم در ریز و درشتِ همه چیز! اما هیچ چیز برایم معنایِ خاصی نمی‌گرفت. سوار موتور شدم و رفتم.  شب بود و هوا تاریک. درِ شیشه‌ای مغازه‌ را کنار زدم و پا گذاشتم در هوایی که مملو از رطوبت بود. چشم انداختم به تمامی کاکتوس‌ها و گل‌ها. نقطه‌ای خاص میان آن همه گل چشمم را گرفت. آرام از میان باقی گل‌ها کشیدمش بیرون. نمی‌دانم اسمش چی بود و یا اینکه اصلاً گل بود یا چیز دیگری ؛ اما من اسمش را گذاشتم درختچۀ امید. گرچه فروشنده اسمش را گفت ولی درون ذهن من تنها درختچۀ امید» می‌چرخید. خودم هم نمی‌دانم که چرا باید اسم یک گیاه را بگذارم درختچۀ امید ، ولی گذاشتم و رشته‌هایِ امیدم را درون شاخه‌هایِ درخت مانندش و برگانِ سبزِ زیبایش یافتم.
گوشۀ‌ای از اتاقم ، درونِ گلدان زیبایش نشسته و مرا مدام خیره به خودش می‌کند. فردا صبح می‌رود وسط سفرۀ هفت سین‌مان و جایِ سینِ سبزه» را پُر می‌کند. جایِ امید را برای ۱۳۹۹.
سال نو مبارک و پُر از امید.
پی‌نوشت: این 

موسیقی  قرار بود در ذیل این مطلب قابلیت پخش داشته باشد که باگ‌هایِ عجیب بیان این اجازه رو نداد.


اُوِه۱ عزیز ؛ سلام.

شاید با دیدن این نامه و باز کردنش بگویی که این نامه رو کدوم احمقی اشتباهی انداخته داخل صندوق خانۀ من» اما این نامه برای تو نوشته شده.
راستش قبلاً هم گفته بودم که ممکن است روزی دلم برایت تنگ شود و امروز دقیقاً همان روز است.
من از ایران دارم برایت نامه می‌نویسم. درست از کشورِ همان زنی که با شکم بر آمده و شوهر دست و پا چلفتی‌اش همسایه‌ات شدند. همان مردکی که بلد نبود ماشینش را پارک کند! ولی راستش را بخواهی آن مرد یک چیز را در مورد ما ایرانی‌ها درست گفته بود ، اینکه همیشه چیزی برای خوردن همراه خود داریم.» حتی همین الان که من دارم رویِ میز تحریرم برایت نامه می‌نویسم درون کشو‌اش بیسکویت سبوس‌دار با لایه کرمی دارم.
اُوِه عزیز ؛ این نامه را ننوشتم که یاد آور این چیز‌ها بشوم ، در واقع این نامه را نوشتم چون بسیاری از اخلاق‌ها و ویژگی‌هایِ شخصیتی‌ات را در وجودم یافتم. مثلاً آن یکباری که سونیا (همسرت) اینطور گفت:
برای فهمیدن مردهایی مثل اُوِه و رونه، آدم باید متوجه باشه که این‌ها مردهایی هستند که به اجبار در دوران دیگه‌ای زندگی می‌کنند. مردهایی مثل اون‌ها از زندگی فقط چند چیز ساده می‌خوان؛ یک سقف بالای سرشون، یک خیابون آروم، یک خودرو و یک همسر وفادار، شغلی که به اون‌ها وجهه‌ی اجتماعی ببخشه و خونه‌ای که دایم چیزی تو اون خراب‌شه تا اون‌ها بتونند سرگرم تعمیرش باشند»
من تماماً خودم را تصور کردم. البته نمی‌توانم ادعا کنم که از هر جهتی شبیه تو هستم ، چون من به آن اندازه که تو مسئولیت پذیری ، نیستم! البته نه به معنایِ اینکه من یک بی مسئولیت بی عرضه هستم که هیچ چیز از قوانین و مقرارت سرم نمی‌شود ، اما یک مسئولیت پذیر به تمام معنا هم نیستم وگاهی وقت‌ها دنبالِ جاده فرعی برای شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتم! البته باید این نکته را هم یادآور شوم که من بدون ساعتِ رومیزی یا آلارم گوشیِ هوشمندم از خواب و رختخوابم کنده نمی‌شوم! درست بر عکس تو که هیچ وقت حتی ساعت رومیزی هم نداشتی و همیشه سر ساعت بیدار می‌شوی و درست یک ربع بعدش روزت آغاز می‌شود!
اُوِه عزیز ؛ این نامه را نوشتم چون دلتنگت بودم! البته اگر به کامپیوتر اعتماد داشتی راحت تر می‌توانستم این نامه را بدستت برسانم ، آن‌هم در طی فقط چند ثانیه! ولی الان باید پستچی بیچاره زحمتش را بکشد.
دوست دارت احسان.
۱: Ove
پی‌نوشت: ممنون از

فرشته خانم بابت دعوت برای شکرت کردن در چالش

آقاگل عزیز. :)

کتاب 

مردی به نام اُوِه +

فیلم

 

اُوِه۱ عزیز ؛ سلام.

شاید با دیدن این نامه و باز کردنش بگویی که این نامه رو کدوم احمقی اشتباهی انداخته داخل صندوق خانۀ من» اما این نامه برای تو نوشته شده.
راستش قبلاً هم گفته بودم که ممکن است روزی دلم برایت تنگ شود و امروز دقیقاً همان روز است.
من از ایران دارم برایت نامه می‌نویسم. درست از کشورِ همان زنی که با شکم بر آمده و شوهر دست و پا چلفتی‌اش همسایه‌ات شدند. همان مردکی که بلد نبود ماشینش را پارک کند! ولی راستش را بخواهی آن مرد یک چیز را در مورد ما ایرانی‌ها درست گفته بود ، اینکه همیشه چیزی برای خوردن همراه خود داریم.» حتی همین الان که من دارم رویِ میز تحریرم برایت نامه می‌نویسم درون کشو‌اش بیسکویت سبوس‌دار با لایه کرمی دارم.
اُوِه عزیز ؛ این نامه را ننوشتم که یاد آور این چیز‌ها بشوم ، در واقع این نامه را نوشتم چون بسیاری از اخلاق‌ها و ویژگی‌هایِ شخصیتی‌ات را در وجودم یافتم. مثلاً آن یکباری که سونیا (همسرت) اینطور گفت:
برای فهمیدن مردهایی مثل اُوِه و رونه، آدم باید متوجه باشه که این‌ها مردهایی هستند که به اجبار در دوران دیگه‌ای زندگی می‌کنند. مردهایی مثل اون‌ها از زندگی فقط چند چیز ساده می‌خوان؛ یک سقف بالای سرشون، یک خیابون آروم، یک خودرو و یک همسر وفادار، شغلی که به اون‌ها وجهه‌ی اجتماعی ببخشه و خونه‌ای که دایم چیزی تو اون خراب‌شه تا اون‌ها بتونند سرگرم تعمیرش باشند»
من تماماً خودم را تصور کردم. البته نمی‌توانم ادعا کنم که از هر جهتی شبیه تو هستم ، چون من به آن اندازه که تو مسئولیت پذیری ، نیستم! البته نه به معنایِ اینکه من یک بی مسئولیت بی عرضه هستم که هیچ چیز از قوانین و مقرارت سرم نمی‌شود ، اما یک مسئولیت پذیر به تمام معنا هم نیستم وگاهی وقت‌ها دنبالِ جاده فرعی برای شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتم! البته باید این نکته را هم یادآور شوم که من بدون ساعتِ رومیزی یا آلارم گوشیِ هوشمندم از خواب و رختخوابم کنده نمی‌شوم! درست بر عکس تو که هیچ وقت حتی ساعت رومیزی هم نداشتی و همیشه سر ساعت بیدار می‌شوی و درست یک ربع بعدش روزت آغاز می‌شود!
اُوِه عزیز ؛ این نامه را نوشتم چون دلتنگت بودم! البته اگر به کامپیوتر اعتماد داشتی راحت تر می‌توانستم این نامه را بدستت برسانم ، آن‌هم در طی فقط چند ثانیه! ولی الان باید پستچی بیچاره زحمتش را بکشد.
دوست دارت احسان.
۱: Ove
پی‌نوشت: ممنون از

فرشته خانم بابت دعوت برای شرکت کردن در چالش

آقاگل عزیز. :)

کتاب 

مردی به نام اُوِه +

فیلم

 

نامه نهم:

مریم عزیزم ؛ باور کن آینده من بدون تو تصور نمی‌شود. تو رخنه  کرده‌ای در تمام ثانیه‌هایِ زندگی‌ام. تو این روز‌ها احساس می‌کنم که بیشتر دوستت دارم. روز‌هایی که چشم‌هایِ انسان‌ها راحت از قبل برای همیشه بسته می‌شود!

تو برایِ من همیشه آن تک گُل مریمی که مواظبش خواهم بود و پایِ وجودت را با دوست‌داشتنی زلال و شفاف نمناک خواهم کرد تا رشد کنی و هر دویمان را برسانی به حقیقت عشق.


اُوِه۱ عزیز ؛ سلام.

شاید با دیدن این نامه و باز کردنش بگویی که این نامه رو کدوم احمقی اشتباهی انداخته داخل صندوق خانۀ من» اما این نامه برای تو نوشته شده.
راستش قبلاً هم گفته بودم که ممکن است روزی دلم برایت تنگ شود و امروز دقیقاً همان روز است.
من از ایران دارم برایت نامه می‌نویسم. درست از کشورِ همان زنی که با شکم بر آمده و شوهر دست و پا چلفتی‌اش همسایه‌ات شدند. همان مردکی که بلد نبود ماشینش را پارک کند! ولی راستش را بخواهی آن مرد یک چیز را در مورد ما ایرانی‌ها درست گفته بود ، اینکه همیشه چیزی برای خوردن همراه خود داریم.» حتی همین الان که من دارم رویِ میز تحریرم برایت نامه می‌نویسم درون کشو‌اش بیسکویت سبوس‌دار با لایه کرمی دارم.
اُوِه عزیز ؛ این نامه را ننوشتم که یاد آور این چیز‌ها بشوم ، در واقع این نامه را نوشتم چون بسیاری از اخلاق‌ها و ویژگی‌هایِ شخصیتی‌ات را در وجودم یافتم. مثلاً آن یکباری که سونیا (همسرت) اینطور گفت:
برای فهمیدن مردهایی مثل اُوِه و رونه، آدم باید متوجه باشه که این‌ها مردهایی هستند که به اجبار در دوران دیگه‌ای زندگی می‌کنند. مردهایی مثل اون‌ها از زندگی فقط چند چیز ساده می‌خوان؛ یک سقف بالای سرشون، یک خیابون آروم، یک خودرو و یک همسر وفادار، شغلی که به اون‌ها وجهه‌ی اجتماعی ببخشه و خونه‌ای که دایم چیزی تو اون خراب‌شه تا اون‌ها بتونند سرگرم تعمیرش باشند»
من تماماً خودم را تصور کردم. البته نمی‌توانم ادعا کنم که از هر جهتی شبیه تو هستم ، چون من به آن اندازه که تو مسئولیت پذیری ، نیستم! البته نه به معنایِ اینکه من یک بی مسئولیت بی عرضه هستم که هیچ چیز از قوانین و مقرارت سرم نمی‌شود ، اما یک مسئولیت پذیر به تمام معنا هم نیستم وگاهی وقت‌ها دنبالِ جاده فرعی برای شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتم! البته باید این نکته را هم یادآور شوم که من بدون ساعتِ رومیزی یا آلارم گوشیِ هوشمندم از خواب و رختخوابم کنده نمی‌شوم! درست بر عکس تو که هیچ وقت حتی ساعت رومیزی هم نداشتی و همیشه سر ساعت بیدار می‌شوی و درست یک ربع بعدش روزت آغاز می‌شود!
اُوِه عزیز ؛ این نامه را نوشتم چون دلتنگت بودم! البته اگر به کامپیوتر اعتماد داشتی راحت تر می‌توانستم این نامه را بدستت برسانم ، آن‌هم در طی فقط چند ثانیه! ولی الان باید پستچی بیچاره زحمتش را بکشد.
دوست دارت احسان.
۱: Ove
پی‌نوشت: به دعوت

فرشته خانم ، برای چالش "

نامه ای.".

کتاب مردی به نام اُوِه

 +

فیلم

 

زندگی آن‌قدر هم رمانتیک و پُر از احساس نیست که من سعی می‌کنم در کلمات و واژه‌ها جلوه‌اش بدهم. زندگی خستگی دارد. تنهایی دارد. درد دارد. غم دارد.
ولی فکر کنم اشتباهی شده است ، چون انگار موردِ آخری کمی بیشتر از اندازه در زندگیِ من جریان دارد!

 

بعضی کار‌ها آدم را بدجوری می‌برد تو نخ خودش. یکجا وصل می‌شوند به اراده و دلت. از آن جور کار‌هایی که شاید خیلی بزرگ نباشند ولی خب دلنشینی‌اش به همین کوچک بودن و حال خوب کن بودنش است.
چالش چارلی هم از این جنس کار‌هاست. مطمئنم چند سال دیگر که این صفحه را باز کنم ، هُرم گرمایِ خاطرۀ دوران قرنطینه‌ خواهد بود که می‌خورد به صورتم.
✓ سعی می‌کنم زیر هر عکس خاطره و یا کلماتی مربوط به آن عکس که در ذهنم تداعی می‌شود را بنویسم.
✓ این پُست بار‌ها و بار‌ها باز نشر خواهد شد.
✓ کامنت‌ها و باز خورد‌ها را ، فارغ از هر نظری ؛ دوست دارم.

ادامه مطلب


نامه نهم:

مریم عزیزم ؛ باور کن آینده من بدون تو تصور نمی‌شود. تو رخنه  کرده‌ای در تمام ثانیه‌هایِ زندگی‌ام. تو این روز‌ها احساس می‌کنم که بیشتر دوستت دارم. روز‌هایی که چشم‌هایِ انسان‌ها راحت‌تر از قبل برای همیشه بسته می‌شود!

تو برایِ من همیشه آن تک گُل مریمی که مواظبش خواهم بود و پایِ وجودت را با دوست‌داشتنی زلال و شفاف نمناک خواهم کرد تا رشد کنی و هر دویمان را برسانی به حقیقت عشق.


بی‌بی همیشه یک پیکنیک و یک چراغ والر نفتی دم دستش تو اتاق داشت. نه اینکه گازِ آشپزخانه‌ای نداشته باشد هااا ؛ داشت اما خب پاهایش درد می‌کرد و نمی‌توانست مدام بلند شود و بشیند. رویِ چراغ والر برنج دم می‌کرد و رویِ پیکنیک کتری جوش می‌آورد. بی‌بی برنج‌هایِ قد کشیده و جادویی‌ای داشت که آن‌ها را در بشقاب‌هایِ گلدارِ ملامینیِ قدیمی می‌ریخت و می‌گذاشت جلویِ‌مان. همان زمان بچگی‌هم برنج‌هایِ بی‌بی را از همه بیشتر دوست داشتم. حتی از برنج‌هایِ مامان. بی‌بی فشار خون و قند هم داشت و همیشه چند بستۀ قرص که از رویِ رنگِ بسته‌اش آن‌ها را می‌شناخت به گوشۀ چارقدش سنجاق بود. بی‌بی یک تلفن ثابتِ سفید داشت که سیمش به درازایِ تمامِ گوشه‌هایِ اتاق بود. بی‌بی یک تلویزیون چهارده اینچ رنگی داشت که موقع برنامۀ سمتِ خدا و شب‌هایِ جمعه صدایش در می‌آمد و دعا کُمیل می‌خواند. بی‌بی وقتی می‌خوابید مهتابیِ درازِ اتاق را روشن می‌گذاشت ، اگر چه وقتی ما آن جا بودیم هر طور شده خاموشش می‌کردیم. بی‌بی یک درخت انارِ بزرگ وسط حیاط داشت که دستش نمی‌رسید انار‌هایش را بچیند. هر سال پاییز ، چنگک می‌داد دستِ برادر بزرگ‌ترم و چهارپایه می‌گذاشت زیر پایش و بعدش انار‌هایِ درخت دستانِ نوه‌هایش را سُرخ می‌کرد.


دوباره قطرات ریز باران می‌خورد بر رویِ کانال کولر رویِ پشتِ بام و صدایِ زیبایش از دریچۀ کولر می‌ریزد درون اتاقم! هوایِ آسمان جذاب است و ابری. اما می‌دانی باران اردیبهشت چه مزه‌ای می‌دهد؟ مزۀ رفتن!     با‌ هر بار آمدنش مدام می‌گویی: نکند دیگر تا پاییز ازش خبری نشود! نکند دیگر هیچ وقت پیدایش نشود!!»


چرا باید نوشتن گاهی وقت‌ها اینقدر برایم سخت شود؟ خط در خط و جمله در جمله و کلمه در کلمه بهم می‌تنم ولی آخر سر کمی سرم را می‌برم عقب و بعدش می‌گذارم مکان نمایِ متن همه را بخورد و برگردد به اول خط!     احسان‌ی در وجودم زندگی می‌کند که از رها شدگی رنج می‌برد! خیلی وقت است که رنج می‌برد. البته مدت زیادی را منکر این قضیه بود و با خودش تکرار می‌کرد که تو تنهایی را فوت آبی!» تو تنهایی را فوت آبی!» تو تنهایی را فوت آبی!» تو تنهایی را فوت آبی!» تو تنهایی را فوت آبی!» تو تنهایی را فوت آبی!» تو تنهایی را ف  ولی هر بار که یک نفر نزدیک شد و نزدیک شد ، و خیلی خیلی نزدیک شد و بعدش یکهو نشان داد که می‌تواند طور دیگری هم باشد ؛  قلب احسان تیر کشید! و تیر کشید و تیر کشید!
ولی خُب عوضش الان همش می‌گوید: تو استاد فراموش کردنی!» تو استاد فراموش کردنی!» تو استاد فراموش کردنی!» تو استاد فراموش کردنی!». و من با بویِ سوپِ خوشمزۀ مریم که برای افطار دارد رویِ شعله‌هایِ آبیِ اجاق گاز قُل‌قُل می‌خورد ؛ همه چیز را فراموش می‌کنم. حقیقتش من در زندگی‌ام کسی را دارم که تا وقتی که هست ، همه می‌توانند به وُسعت زمانی أبد ، مرا فراموش کنند و رها!

نوشتن چیزی نیست که بتوانم ترکش کنم، یا فراموشش. مهم نیست که خوب می‌نویسم یا نه، یا اصلاً درست می‌نویسم یا اشتباه؛ همیشه دلم خواسته است که کلمات را کنار هم بچینم و جمله‌ها را به هم گره بزنم. اما شروع که می‌کنم، واژه‌ها هرکدام در گوشه‌ای پنهان می‌شوند. انگار بسم‌الله گفته‌ام و چاقو به دست آماده ذبحشان هستم! انگار خون همنوعانشان را می‌بینند که از سرانگشتانم می‌چکد! اما من قصاب نیستم! من پسربچه‌ای هستم که از سر شوق نوشتن انشایم دنبالشان می‌گردم. من همان نوجوان عاشقم که برای نامه‌ای عاشقانه التماس‌شان می‌کنم. من جوان بیست‌وچند ساله‌ای هستم که برای خلوت وجودم صدایشان می‌زنم.

کاش واژه‌ها کمی مهربان‌تر بودند. کاش کمی نزدیک‌تر می‌آمدند و مرا نجات می‌دادند از زندگی یکنواخت این روزهایم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها