عزیزدلم ؛ سلام.
در دوریت توانا نیستم. باور کن این حرفم را. الان مدت زیادیست که چشمم به چشمانت نیفتاده و دستم در دستانت گره نخورده است. روز شماری میکنم برایِ آن لحظه که دوباره بیینمت و جلویِ هر کس که باشد، در آغوش بگیرمت. در دوریت همچون آدمی بی پناهم و سرگردان . همچون آدمی تنها در دلِ اقیانوسی بی انتها؛ خسته از تلاش و تکیه داده به گوشهای از قایق چوبیاش. در خیالم نشستهای و مثل همیشه میخندی. دلم برای نشستن در کنارت در گوشۀای از رواقِ دارالمرحمۀ حرم تنگ شده است. خطیبِ بالایِ منبر به عربی خطبه میخواند و من پوشیۀ چادر بحرینیات را رویِ صورتت میگیرم و میخندم. و به چشمانت که در مسحور کننده ترین حالت خود هستند، خیره میشوم. یادِ آن بعد از ظهری میافتم که بارانِ نمنمی بر کف خیابانها میزد و من با تکیه به دستانت، پیاده رو را قدم میکردم. زیرِ باران اگر میماندیم خیس میشدیم. گفتم:فرنی میخوری؟» وخندیدی. دستت را کشیدم و بردمت آن طرفِ خیابان و نشستیم. قاشق بردیم به دو کاسۀ فرنیِ جلویمان. همیشۀ خدا کاسۀ فرنیات را نیمه کاره رها میکنی و میگذاری جلویِ من. یا آن دمِ غروبی که باران سیل آسا میآمد و باهم در اطرافِ کوهسنگی پرسه میزدیم. کنارِ پل عابر پیاده منتظر اتوبوس بودیم تا دو نفره برویم خانه. ایستگاهِ اتوبوس مقداری آن طرفتر بود و ما با دیدن هر اتوبوسی که از دور میآمد به سمتِ ایستگاه میدویدیم که شاید همان خطِ اتوبوسی باشد که ما منتظرشیم، و هر بار هم با خنده بر میگشتیم به کنارِ همان پُلِ عابر پیاده. آخر سر هم سوار ماشینِ سمندی شدیم و دربست رفتیم خانه. یا آن شبی که بسته کادو پیچ شده رویِ میز بود و خودت تکیه به پشتی نشسته بودی. کنارت نشستم و دستت را گرفتم. بسته را باز کردم و لبخندت را نِگاه. شیرینتر از هر لحظه بود. صفحۀ اولِ کتاب را باز کردم تا مطمئن شوم که برایم یادداشتی گذاشتهای یا نه. مطمئن که شدم از فکرِ نیاز به خودکار آمدم بیرون و بجایش زل زدم به آنچه که نوشته بودی برایم.
میبینی عزیزم؟ ایناها ذرۀای از تمام لحظات زیبا و قشنگیست که باهم داشتهایم. گذر لحظهها را حس میکنی؟ چه سریع دنبال هم میدوند ثانیهها و چه سریع عمرمان میگذرد. اما کنار هم! و مهم هم همین است. من و توئی که ما» میشویم. راستش دلم در این سحرگاه دلتنگتر از هر لحظه شده است برایِ تو. چند عکس دو نفره از خودمان را چاپ کردهام و همراه این نامه برایت میفرستم تا نگاه کنی به گوشۀای از لحظههای باهم بودنمان . چه مزۀ شیرینی دارد با تو بودن در قلمروِ زمان .
میدانی دلبرم، رنج دنیا تمامی ندارد؛ اما اگر به لحظات شیرینِ زندگیات لبخند نزنی؛ زندگی بی معنا و سختتر از هر لحظه میشود.
باور کن با تمام وجودم دوستت دارم.
درباره این سایت