چرخ و فلک قدیمیِ از کار افتاده، همیشه بالایِ تپۀ نزدیک آبشار بود. قرار هم نبود که جایی برود. آثار زنگ زدگی رویش، مثلِ مویی سپید، نشان از عمر و تجربهاش بود. بالا و پایین رفتنش برایِ همیشه متوقف شده بود و در نقطۀای ما بین بالا و پایین ثابت شده بود. شب و روزش فرقی نداشت وقتی ثابت و بی حرکت، خیره به گذر زمان بود. تنهایِ تنها شده بود. نه صدای خندۀ دختر بچهای را با بالا بردنش میشنید و نه صدای همهمهی آدم بزرگها را. دلش برای بچههایی که سوار بر اتاقهایش به آسمان رفته و لبخندی را به زمین زیر پایشان زدهاند؛ تنگ شده بود.
شبها با حسین داخلِ یکی از اتاقهایش مینشستیم و خاطره هم میزدیم و از آینده میگفتیم. ما بین حرفهایمان وقتی سکوت مینشست، معنای واقعی شب را درک میکردم. خاصیت آن نقطه از شهر همین بود. تا دلت بخواهد سکوت داشت برایِ شنیدن. و من دلم برای تنهاییِ آدمیزاد گرفت که سوار بر این گردالویِ خاکیِ کوچک ؛ شناور در تاریکی و سکوتِ جهانِ نامتنهایست.
+ تاریخ گرفتن عکس: تابستانِ چهار سال پیش
درباره این سایت