چند شب پیش مثل هر شب در اتاقم را بستم و بخاری را روشن کردم. خیلی زود و راحت در تنهایی و سکوتِ اتاقم به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم اما مثل همیشه نبود! صبحی بود که قرار بود من چشمانم برای همیشه باز نشود.صبحی با طعم بُهت و حیرت! صبحی که چشمانم با خیره شدن به لولۀ در آمده از پُشتِ بخاری باز شد!
شب هنگام مرگ در اتاقم قدم زده بود. و شاید هم در گوشه‌ای از اتاقم ایستاده و خیره شده به منی که غَرقِ در خواب بودم. او فقط دستی به من کشیده و از دریچۀ کولری که بالایِ بخاری بوده ، پرواز کرده به سمتِ آسمان.
حتی همین الان هم اگر چشم‌هایم را ببندنم می‌توانم هنوز بو و جایِ قدم‌هایش را در اتاقم حس کنم! می‌توانم ردِ انگشت‌هایش را بر رویِ زیرپوشِ سفیدم ببینم! اینکه چرا چشم‌هایم باز شد ، دلیلی ندارد جز اینکه زمانش نرسیده بود! اما من با طلوعِ اینبارِ خورشید فهمیدم ، چیزی را که خیلی دور می‌دیدمش ؛ چقدر نزدیک است به من!
الَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزیزُ الْغَفُورُ»
آن که مرگ و زندگی را بیافرید ، تا بیازمایدتان که کدام یک از شما به عمل نیکوتر است و اوست پیروزمند و آمرزنده. حاقه ۲۷


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها