رویِ صندلی اتوبوس نشسته بودم و تقریباً کسی‌هم وسطِ اتوبوس سَرِپا نبود. تو ایستگاه بعدی مردی پا به سن گذاشته با چهره‌ای جا افتاده و ریشی از تَه زده و سبیلی کاملاً مردانۀ مردانه واردِ اتوبوس شد. کُلاهِ نمدی قهوه‌ای رنگی رویِ سرش داشت که گوش‌هایش را نمی‌پوشاند. چندین نفر بُلند شدند و جایشان را به‌او تعارف کردند ولی مرد قاطعانه نپذیرفت! من فقط نگاه می‌کردم. با خودم گفتم:تعارف را کنار بذار مرد! بنشین رویِ یکی از صندلی‌ها!» اتوبوس حرکت کرد و دیدم که مرد دستش را به غرورش تکیه داده و وسطِ اتوبوس محکم جلویِ چشمِ همه‌مان ایستاده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها