سکانس اول:

چنارِ پیرِ وسطِ میدان، تمام برگ‌هایش را پهنِ خیابان‌ها و آسفالت‌ها کرده. انگاری خدا پاییز را داده است دستش، و قرار است هر ساله پهنش کند در دلِ این شهر.

سکانس دوم:

آفتاب رُخ گرفته و ابرهایِ تیره با بغضی در گلو مانده سایه‌ای سرد بر رویِ شهر انداخته‌اند و منتظر بهانه‌ای تا بغض بترکانند و دانه دانه اشک‌هایشان را بر رویِ مردمی که لحاف پاییز به رویِ خود کشیده‌اند، بریزند.

سکانس سوم:

عاقبت بارانِ پاییزی کوچه پس کوچه‌هایِ شهر را در آغوش می‌گیرد و درحالی که برگ‌هایِ رنگارنگِ چنارِ پیر را بر رویِ خود موج می‌دهد، در جوی‌هایِ آب روان می‌شود.

سکانس چهارم:

صورتت در زیر بارانِ ریزِ ابرهایِ غمگین، چه نمناک شده. انگاری قطره قطرۀ باران از چشمانت تبرک می‌جویند و بعد عاشقانه خود را بر روی زمین می‌ریزند.

سکانس پایانی:

چه دیدنیست چشمانِ معصومت در هوایِ پاییزی این شهر.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها