دیروز با همسرم تصمیم گرفتیم حال و هوا عوض کنیم و نتیجه هم رفتن به باغ وحش [زندان حیوانات] شد. از دیدن حیوانات پشت نردهها ذوق زده نمیشوم اما از اینکه چند قدم با من فاصله دارند چرا. شرم میکنم از اینکه جلویِ قفسهایشان قدم بزنم و خیره به اسارتشان بشوم. اسارتی که سوغاتِ امثال من بوده برایشان. آنهم به جرم اینکه حیوانند و وحشی.
در منطقۀ طبس و فردوس، گلۀ شتر زیاد دیده میشود. از نوعِ یک کوهان. زیبا منظرۀایست دیدن شترها در دلِ بیابان. حالا برایِ اولین بار یک شترِ دو کوهان بزرگ دیدم. اما بر روی آسفالت و موزائیک و پشت نردهها. هوا هم سرد بود. دلم به جایش گرمایِ طاقت فرسایِ کویر و طوفان شن خواست. خرس قهوهای هم گوشهای لم داده بود و یک قرص نان به دندان گرفته بود. آقا کفتاره هم با عصبانیت تمام طولِ قفس را قدم میکرد. ببرها دندان به مرغهایِ پوست کنده و آماده میبردند. میمونها هم نردههایِ قفس را با درخت اشتباه گرفته بودند. گردن درازهایِ سفید [لاما] هم چوب شور و پفک میخوردند. کرکسهم در قفسی گرفتارِ خودش و اخلاق زشتِ مرده خواریاش بود. گوزنهایِ خال دار هم سالهاست که در حسرت دویدن را بودند.
شیر نر بر سکویی ایستاده بود. غرشش هیبت انگیز بود، همانند هیکل و یال هایش. حتی نردههایِ دورش چیزی از ابهتش کم نمیکرد. دوست داشتم دست بندازم دور گردنش و یالهایش را تکان بدهم. دست بکشم بر بدن و صورتش. تصور کردنِ حسِ این خیال هم؛ شور انگیز و جذاب بود. در رگهایش هیبت و غرور جریان داشت. ذاتش شکار کردن است نه ریختن غذایِ آماده به قفس. او برای بدست آوردن، حمله میکند و میدرد. نه اینکه بخسبد و بخورد. هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد و هر که را هم شیر خواهد جور آفریقا کشد. نه اینکه جورِ بلیط ورودی زندانِ حیوانات.
لذت نمیبردم ولی به شوخی با حیوانات حرف میزدم و شوخی میکردم که به همسر خوش بگذرد. به او که خوش بگذرد به من هم خوش میگذرد. آخر سر هم پشمک گرفتیم و ابر به دهان گذاشتیم که آن هم دلمان را زد و بقیهاش رفت داخل سطلِ زبالۀ کنارِ خیابان :)
درباره این سایت