ه مه چی رویِ دورِ تندِ خود بودند و عقربهها نمیخواستند از همدیگر کم بیاورند. در رواقِ دارالحجه سر به زیر نشسته بودم. و کنارم دلبرِ شیرینم. عاقد شناسنامه طلب کرد. چشمانم را دوختم به پدرم. و پدرم به دخترخالهام! شناسنامهها جا مونده بود. کاش خودشان پا داشتند و میآمدند. در دلم گفتم ناسلامتی آمدهایم عقد کنیم نه این که دور هم شکلاتِ قاچاقی بُخوریم! کمی با عاقد حرف زدند و قرار شد عقد را بخواند. کمی سر به زیرتر شدم. عقد خوانده شد. اما عاقد شوخیاش گرفته بود و داشت نصیحتمان میکرد. یه چشمم به عاقد بود و چشم دیگرم به چادر سفیدِ دلبر و همزمان داشتم سرم را به علامت تایید تکان میدادم. دوست داشتم برگردم و خیره شوم به چشمانِ زیبایش. محبتم را مهرش کردم و حلقهای در دستش. و متقابلاً دلبر انگشتری در دست من! کمی گیر کرد و کمی خندیدیم، اما بالاخره شد!
بلند شدیم و ما را فرستادند تا دو نفره اولین نمازِ واجبمان را بخوانیم. قبلتر به دلبر گفته بودم که من این بند و بساطها را باور نمیکنم تا دستت را نگیرم.
دستش را گرفتم.
کمی جلو تر رفت
برگشت و گفت: بالاخره باورت شد»
خدایِ مهربونم. بالاخره باورم شد.
درباره این سایت