وَقتی پسر بچه‌ای بیش نبودم ، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن وقت‌ها شیر‌هایِ پاکتی را بعد از ظهر‌ها بین مغازه‌ها تقسیم می‌کردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمی‌دادند. و من هر روز بعد از ظهر دوچرخۀ سبز رنگم را سوار می‌شدم و با مقدار پولی که مادرم دستم می‌داد می‌رفتم برایِ خرید شیر. خوش‌حال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و می‌توانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر می‌خوردیم همیشه به کاسه آبجی و مامان نگاه می‌کردم و به خودم می‌بالیدم و لبخند می‌زدم.

یک روز بعد از ظهر مثل همیشه دسته‌هایِ دوچرخه‌ام را گرفته بودم و پاهایم بر رویِ رکاب‌هایش بالا و پایین می‌شد و می‌رفتم به سمت مغازه تا شیرِ امروزم را بگیرم. پاکت شیر را داخلِ پلاستیک گذاشتم و از دستۀ دوچرخه آویزان کردم و راه افتادم. بین راه پلاستیک پاره شد و پاکت شیرم افتاد بر رویِ آسفالت‌. سریع پیاده شدم و پاکت شیر را برداشتم. قسمتی ازش پاره شده بود و شیرِ سفید بر روی آسفالتِ سیاه می‌لغزید. اشک‌هایم هم افتاد در کنارش. پاکت شیر را به دندانم گرفتم و دسته‌های دوچرخه را با دستانم گرفتم و پیاده راه افتادم. اشک می‌ریختم و می‌رفتم. وقتی رسیدم خانه مادرم مرا بوسید اما ناراحتی در رگ‌هایِ وجودم رخنه کرده بود. پاکتِ مسئولیتم پاره شده بود و دیگر نمی‌توانستم سر سفره به کاسۀ شیرِ آبجی لبخند بزنم.

اما حالا که به زندگی خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که پاکت‌هایِ بیشتری را پاره کردم و مسئولیت‌هایم را جاری کردم بر رویِ آسفالتِ سیاهِ بی‌خیالی. و من حتی سعی نکردم به دندان بگیرم پاکت‌هایِ پاره شده‌ام را. یک روز جواب پس می‌دهم. یک روز بخاطر تک‌تک‌شان باید جواب پس بدهم‌[هیم].


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها