پارسال تابستان وقتی بندر عباس رفته بودیم، جلویِ خانهیِ دخترخالهام کاکتوسی درختوار زندگی میکرد. به صورت برجی مسی. هر کدام بالایِ سر دیگری.
(عکس) برایِ منی که اولین بار بود آن همه کاکتوس را به صورت دسته جمعی میبینم، جذاب بود. دوست داشتم لمسش کنم و حسش کنم ، اما عجله داشتیم و فقط فرصت عکس گرفتن نصیبم شد. عکسی که همیشه تو گالری گوشیم بوده.
گذشت تا چند وقت پیش که خواب دیدم وسطِ صحرایی هستم که از هر جهت نگاه میکردی رویِ زمین پهن شده بود. نگران نبودم چون میدانستم در اعماقِ رویا پرسه میزنم. کاکتوسی را دیدم که بلندتر از من بود. وقتی از نگاه کردن سیر شدم رفتم کنارش ایستادم و مواظب بودم که تیغهایش اذیتم نکند و باهاش عکس گرفتم. نمیدانم دلیل عکس گرفتنم چی بود ؛ شاید میخواستم آن عکس را با خودم به دنیایِ واقعی بیارم و نشان بقیه بدم.
این خواب از معدود خوابهایی بود که دیده بودم و یادم مانده بود. قبلترها وقتی خواب میدیدم ، تو نوت گوشی یادداشتش میکردم. و بعد یه مدت سر میزدم به آرشیو خوابهایم و برسی میکردم که کدام خواب با چه درصدی منطبق بر واقعیت، در زندگیام جاری شده است. بعضیهایش را که میخواندم دهانم وا میماند! با اندک تغیراتی اتفاق افتاده بودند. درست مثل همینی که تعریف کردم!
جمعه بعد از آزمونِ همسرم، پیاده راستهیِ خیابان دانشگاه به سمت میدون شهدا را گرفتیم و راه افتادیم. ما بین راه سفال فروشی بود که از کنارش گذشتن حتی با اینکه هوا گرم و خسته کننده بود، ممکن نبود. رفتیم داخل و ما بین بشقابها و کوزهها و گلدونها قدم زدیم. گلدانها را برانداز کردیم و حتی یکی را هم انتخاب. قمستِ انتهایی سالن بدجوری جلب توجه میکرد. یه میز پُر از گلدونهایِ کوچک که داخلهر کدامشان بچه کاکتوسی زندگی میکرد.
(عکس)
(عکس)
(عکس) دست کشیدم به تیغهایِ یکیشان و رو به همسرم گفتم خیلی تیزه!» دست کشید و گفت من فکر نمیکردم که اینقدر تیز باشه، بیشتر این تصور رو داشتم که تیغهاشون نرماند» جلوتر رفتیم و با محوطهای که سقفش کاملاً نور گیر آفتابِ بود رو به رو شدیم. انگار تکهای از صحرا را با چاقو بریده باشند و گذاشته باشند آنجا. پُر از انواع کاکتوسهایِ بزرگ و سر به آسمان کشیده.
(عکس) چشمان هر دویمان برق زد. بعضیهایشان زیاد تیغ داشتند و بعضیها کمتر. بعضیها تُپل بودند و بعضیها دراز. بعضیها بچهداشتند و بعضیها تنها. در گوشهای انگار چندتا خانوم کاکتوس جمع شده بودند و باهم سبزی پاک میکردند. وسط میدان هم از آنِ قد بلندها بود. وسط دنیایِ کاکتوسها اما یکیشان خیلی آشنا بود. لبخند میزد و نگاهم میکرد. نزدیکتر شدم. انگار انتظار آمدنم را داشت. در دلم گفتم سلام» لبخندش بیشتر کش آمد و فهمیدم که خودش هست. مگر یه گُل برای انتخاب دوستدارش جز به خواب آمدن، راه دیگری هم دارد؟
+ عکسها هفتم تیرماه هزار و سیصد و نود هشت.
درباره این سایت