صبح دو روز پیش مثل باقیِ روزهایِ قرنطینه بود. و حتی وقتی به ظهر و بعد از ظهر هم رسیدم تفاوتی چندانی با روزهایِ قبل نیافتم. قرنطینه خانگی ؛ دلم تنگ شده برای قدم زدن در کوچه پس کوچه‌هایِ شهر. دلم تنگ شده برایِ گُم شدن در بین شلوغیِ مردم شهر. دلم تنگ شده برای درخت‌هایِ کاجِ پارک. دلم تنگ شده برای بی دلهره رفتن و بازار را زیر پا گذاشتن.
غروب شده بود. گوشی‌ام را برداشتم و اینترنت گوشی‌ام را روشن کردم. بلافاصله چند پیام از داداش در واتساپ بالا آمد. کلیک کردم. سه عکس بود که یکی یکی بازشان کردم و انگار نور خورشید پنهان شده در پشت ابر‌هایِ تیره رُخ نمایان کرد و آفتابش را پهنِ وجودم کرد. عشق بود که در چشمانم برق زد و ذوق بود که مرا از جایم بلند کرد و نگذاشت رویِ پاهایم بند شوم.
دخترک پشتِ عکس که چشمانش بسته بود و چند ساعتی بیشتر از قدم گذاشتن‌ش در جهان آدم‌ها نمی‌گذشت ، اولین برادر زادۀ من بود! دلم پر کشید برای دیدنش. کاش می‌توانستم چشمانم را ببندم و بعد کنارش ؛ در بوشهر چشمانم را باز کنم. کاش می‌توانستم پا لُخت ساحلِ زیبایِ بوشهر را بدوم و ذوق کنم و بخندم و نفس کم بیاورم. کاش می‌توانستم صورتِ به غایت زیبایش را ببوسم. من حتی دلم پر کشید برایِ یک سال بعد که شیرینِ شیرین شود و صدا‌های نامفهوم کودکانه‌اش را بریزد در دامنِ کوچکِ دخترانه‌اش.
عمو جان ؛ تو نور امیدی. تو روشنایِ سحرگاهی. تو برکتِ خالصی. تو همانند اسمت هدیۀ خداوندی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها