امروز شنبه است. ساعت شیش صبح هم هست. هوا بدجوری خوب است. بذار توصیفش کنم.

توده ابری سیاه بالایِ سرم هست و صدای گنجشک‌ها به گوش می‌رسد. البته موسی‌‌کو‌تقی (یاکریم) هم رویِ سیم‌هایِ برق نشسته بود و همان آواز معروفش را سر می‌داد. نم‌نم‌ی باران بر رویِ موزائیک‌هایِ حیاط می‌نشیند. سرم را تا آنجا که امکان دارد به آسمان خم می‌کنم. دهانم ناخودآگاه باز می‌شود.

عجب صبحِ شنبه‌ای شده است. خورشید با نورِ نچندان محکمِ طلائی رنگش، یادآور تلاش در این قسمت از نیم کرۀ زمین می‌شود.

به خودم می‌گویم:

+ مگه نگفتی از شنبه؟!

   امروز شنبه‌ست.

    پاشو»


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها