ا‌ین روزها بیشتر از هر روز دیگری خودم را گُم کرده‌ام! خود واقعی‌ام انگار در قاره‌ای دیگر، در کلبه‌ای چوبی، هر روز بعدازظهر قهوه و دَم‌نوش دَمْ می‌کند و فارغ از تمامِ زَدُ بندِ این جهان، رو به رویِ گُل‌هایش می‌نشیند و قهوه می‌نوشد و به این فکر می‌کند که قهوه‌اش شیرینی‌اش اندازه هست یا نه. به این فکر می‌کند که برایِ شام تُخمِ‌مرغ بِپزد یا سبزیجات.

خودم را بیش از هر زمان دیگری غرقِ در روزمرگی‌هایِ تَهوُعْ آور می‌بینم! و باید دستم را دراز کنم و دَستِ خودم را مُحکم بگیرم و همچنان که نگاهم در چهرۀ مات و مبهوت خودم هست، خودم را بیرون بکشم از این منجلابی که غَرق‌ش شُده‌ام! و از بیرون، و از بالا، تمامِ روز‌هایم را تماشا کُنم. نمی‌خواهم در بطنِ ماجرا‌هایم خودم را گُم کنم! آدمی که خودش را گُم کند جز خودش کسی نیست که به دادَشْ برسد؛ و اگر نرسد جهان بر وجودش گَردِ فراموشی می‌پاشد و محوِ محو می‌شود، گویا اصلاً نبوده‌. گویا از اول‌ِ أمر، معدومی بیش نبوده!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها