باران دانه دانه می‌افتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدایش می‌چکد درون گوش‌هایم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف می‌بود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را می‌گرفتم و می‌رفتم به سمت کوه‌هایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب می‌کردیم و قدم می‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهایم را ء می‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که می‌رسیدیم آرام کنار هم می‌نشستیم. خودم را کمی نزدیک‌تر می‌کردم بهش تا پهلویم بچسپد به پهلویش. خیره می‌شدم به شهر و آدم‌هایش. می‌گفتم: من تو این مدت نشستم و نگاه کردم دور شدن خودم رو از خودِ واقعیم و اصلاً دوست نداشتم این من جدید رو. و خودم دست من را می‌گرفت و می‌گفت: آروم باش! نگا پهلوت چسپیده به پهلوم و دستت تو دستامه‌.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها