قدم بعدی‌اش را تُندتر برداشت. بعد از آن واقعه دلش رهایی محض می‌خواست. وجدانش ذره ذره وجودش را با چاقوی کُندی می‌کند و در گلویش می‌ریخت! گالانتِ ژاپنی‌ای از کنارش رد شد و بدون توجه به شماره‌ها، خیره به پلاکش شد. باران‌ بر فضایِ شهر نَمْ انداخته بود. افکار از هَر طرف به سرعت به مغزش هجوم می‌آورند و رهایش نمی‌کردند. انگار کلِ شهرِ لعنتی که تا دیروز دَر و دیوارش چیزی جز عادی بودن نبودند، همه شُده بودند نشانه‌هایِ آن واقعه. مصطفی با خودش و وجدانش نجوا کرد: تا اون موقع که دو بار آفتاب بخوره به این دیوار و شیش بار اذان مغرب بدن همه چیز دوباره بر می‌گرده به حال روز اولش. دست از هم زدنش بکش اِی وجدانِ بی پدر و مادر که فقط بویِ گندش بیشتر می‌شود.»

مصطفی ته دلش پشیمان نبود. جوابِ خیانت که رفاقت نیست. شاید هم دلش برایِ صابر می‌سوخت. ولی به هر حال کار از کار گذشته بود و زمان فقط رو به جلو بود و جز معجزه هیچ چاره‌ای نبود.

قدم‌هایِ مصطفی تُندِ تُند شده بود و باران هم همینطور. قدم بر می‌داشت و با مغز و وجدانش کلنجار می‌رفت. آخر سر تصمیم خودش را گرفت. ولی دلش آخرین کام را از این دنیا می‌خواست و لبانش سیگاری بینِ خودشان. دستش را در جیبِ شلوارش کرد و فندکش را در مُشتشْ فِشُردْ. دستش گرم‌تر شد و قدم‌هایش آرام‌تر. تا نزدیک ترین مغازه چیزی نمانده بود و مصطفی در اعماقِ افکارشْ نفس کَم آورده بود.

نزدیک مغازه شد و ناباورانه دید که بر رویِ شیشۀ مغازه جملۀ یک نخ سیگار نداریم» چسپیده است! اعصابش بهم ریخت. می‌خواست برود داخل و کار دست مغازه‌ دار بدهد و یک نخ سیگارِ لعنتی را از یک بسته بیرون بکشد و برود پیِ تصمیمش!

چاره‌ای نداشت. یا باید یه بسته می‌گرفت و یا قیدش را می‌زد. اما یه بسته سیگار یعنی یه بسته مهلتِ دوباره به فکر و خیال! می‌ترسید پا پَسْ بکشد از تصمیمش.

اما مصطفی خودش را رها نکرد و حرکت کرد. رسید به همان کوچه باریکِ خلوت. چاقویِ صابر را از جیبش بیرون کشید و هوای سردِ کوچه را محکم فرو خورد و دود و بخارش را آرام از دهانش خارج کرد. طعمِ آخرین کامِ دنیا در تهِ ریه‌هایش ماند. رویِ چاقویِ صابر هنوز ردِ خون بود. آستینش را بالا کشید و کشید چاقو را محکم بر رگ‌هایِ وجودش و رها شد از تیکه تیکه شُدن روحش با آن چاقویِ کندِ لعنتی. رهایِ رها.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها